" مردم از آرزویی به آرزوی
دیگر می روند . نخست می خواهند خویشتن را از حملۀ دیگران مصون دارند. و و قتی چنین
شد به دیگران حمله می کنند. "
این گفتۀ ماکیاولی آیا ازتعریف از صیانت نفس
بر می آید یا این که خصلت نمای ذات آدمی است؟ اگر چه این گفته در هر دو مورد صدق
می کند، اما آیا نباید ماکیاولی را ازمیان همین حرف ها بشناسیم؟ ماکیاولی نه
فیلسوف است که از دستگاه نظری انسجام یافته ای برخوردار باشد و نه تاریخدان است که
از طریق نظریه اش برتاریخ، به فلسفۀ تاریخ او برسیم. اما آیا او مورخ هم هست؟
تناقضات فکری
ماکیاولی هرچه باشد، از او متفکری را می شناسیم که شاید به جز چندتایی درجهان تفکر
همچو او، کسان زیادی یافت نشوند که ما را تا به این حد، هم شیفتۀ خود کرده باشند و
هم با نگاهی بدبینانه از سوی ما به قضاوت در آیند.
درتاریخ تفکر و در فلسفۀ سیاسی نام ماکیاولی رعب
انگیر است. نام او با صفات بی اخلاقی، بی وجدانی، کلبی صفتی وشرارت مترادف است،
اما درعین حال صراحت، صداقت، واقع بینی و آزادی خواهی نیز در وجه دیگری از او، او
را به اندیشمندی قابل تعمق تبدیل می کند. ماکیاولی از دل" رنسانس
" بر می آید. رنسانس از درون قرن های میانه زاده می شود . همه چیز درهم
ریخته است.