" مردم از آرزویی به آرزوی
دیگر می روند . نخست می خواهند خویشتن را از حملۀ دیگران مصون دارند. و و قتی چنین
شد به دیگران حمله می کنند. "
این گفتۀ ماکیاولی آیا ازتعریف از صیانت نفس
بر می آید یا این که خصلت نمای ذات آدمی است؟ اگر چه این گفته در هر دو مورد صدق
می کند، اما آیا نباید ماکیاولی را ازمیان همین حرف ها بشناسیم؟ ماکیاولی نه
فیلسوف است که از دستگاه نظری انسجام یافته ای برخوردار باشد و نه تاریخدان است که
از طریق نظریه اش برتاریخ، به فلسفۀ تاریخ او برسیم. اما آیا او مورخ هم هست؟
تناقضات فکری
ماکیاولی هرچه باشد، از او متفکری را می شناسیم که شاید به جز چندتایی درجهان تفکر
همچو او، کسان زیادی یافت نشوند که ما را تا به این حد، هم شیفتۀ خود کرده باشند و
هم با نگاهی بدبینانه از سوی ما به قضاوت در آیند.
درتاریخ تفکر و در فلسفۀ سیاسی نام ماکیاولی رعب
انگیر است. نام او با صفات بی اخلاقی، بی وجدانی، کلبی صفتی وشرارت مترادف است،
اما درعین حال صراحت، صداقت، واقع بینی و آزادی خواهی نیز در وجه دیگری از او، او
را به اندیشمندی قابل تعمق تبدیل می کند. ماکیاولی از دل" رنسانس
" بر می آید. رنسانس از درون قرن های میانه زاده می شود . همه چیز درهم
ریخته است.
شهریار
دادور ـ استکهلم
شالوده های چندین صد سالۀ تفکر درحال فرو ریختن اند و
امپراتوری روم شقه شقه شده است. کلیسا آن ابهت وجبروت وشوکت پیشین را از دست
داده است. آگوستین و توماس قدیس و دونس اسکوتس با فرانسیس بیکن و دیگران، پیشترها همچون موریانه اسکلت را از
درون پوسانده اند. تنها مانده است تا توفانی از راه برسد، تا همه چیز را فرو بریزد.
رنسانس که آغاز می شود، دولت به مثابۀ نهاد
" قدرت و حاکمیت " به زیر زره بین می رود. " هابز " از
راه می رسد." ژان بُدن " نظریه پردازی می کند و ماکیاولی خُرده بین،
دقیق و زیرک، درمقام " سیاستمدار "، " مورخ " " نظریه
پرداز سیاست " و یکی از نخستین نظریه پردازان " دولت و سیاست مدرن
" به صحنه می آید.
او " شهریار " را می نویسد و "
گفتارها " را ازجست و جوی در تاریخ ده جلدی " لیوی " به تحریر در
می آورد
ماکیاولی چگونگی اخلاق و صفات مردم را در برابر دولت
ها و قدرت ها به ارزیابی می نشیند، به نوعی " روان کاوی " روی می آورد و
از دل مشابهات تاریخی در پی نتیجه ای واحد است. پند و اندرز می دهد و گاه، چنان با
هوش راه را نشان می دهد که خشکی صدای چکمه ها وسردی لبۀ تیز شمشیر قدرت، پشت آدمی
زاده را می لرزاند! او از یکسو ابای آن ندارد تا " توده ها ی
مردم" را از تیغ شهریار امان نباشد، و از سوی دیگر شهریار را فرا می
خواند تا از " قدرت لایزال و ویرانگر " و در عین حال " سازنده
" ی همان " تودۀ ابله " آگاه گرداند!
او با نخوت تمام توده های مردم را مشتی
" چاپلوس و کُرنشگر " می داند و بر " اخلاق پست، حقارت و چاکر
منشی" خرده می گیرد که گاه و به استمرار شانه هایشان، " پلکان
ابلهان قدرت " بوده است و گاهی نیز همین ذهنیت پرنخوت، صداقت کامل خویش را در
همنوایی با قدرت توده در برابر قدرت شهریار به ستایش نشسته است .
مانیاولی و شخصیت او، موضوع روانشناسی عنصر روشنفکر
هم هست گاهی، زیرا با توجه به نقش دوگانه ای که او داشت ، یعنی هم در کنار قدرت و
هم در فاصله ای با آن، تکلیفی را درپیش پای جهان مدرن گذاشته است که به گونه ای
شاید، این تعبیر را تداعی کند که آیا اتخاذ چنین موضعی راه رفتن بر لبه تیغ نیست؟
اما اگر آنچه را که او درسراسر شهریار و
گفتارها نوشته است، درپیوستگی اندیشه ای به نام " ماکیاولی" بدانیم، آن
گاه شاید ماکیاولی را از صفات منتسب به او مبرا کنیم. او علیرغم این که
نگاهش به قدرت نگاهی سودجویانه شاید باشد، اما نخوت او در اسقلال ذهنیت پردازیش و
توجه اش به موقعیت تاریخی ای که برای خود قائل است، او را می توانیم روشنفکری
بدانیم که"رودر روی قدرت "است.
آنچه ماکیاولی را از تمام فیلسوفان و نظریه پردازان
پیش از خود متمایز می کند این است که تا پیش از او هیچ یک از فیلسوفان اعم از
کلیسائیان و یا نوافلاتونی ها و حتی فلسفۀ اسلامی و مدرسیان، علاقه ای به ذهنیت
پردازی های فیلسوفان جهان باستان در حوزه سیاسی شان نشان نمی دادند و جملگی تقریبأ
در عوالم جهان متافیزیکی آن ها در مورد هستی شناسی الهی شان سیر می کردند. این
ماکیاولی بود که نگاهش را برزمین دوخت. به زمین نگاه کرد و رج پاها را در زمین
" قدرت " جست و جو می کرد و می دید. او بر مبنای همین نگاه بود که
هم توده را می دید و هم پادشاهان را. هم قدرت را می دید که بر می آید وهم افول آن
را درغروب بتان شان .
عینیت گرایی ماکیاولی آن چنان بود که در تحلیل این
عرصه، یعنی عرصه نبرد قدرت، رجحان را به هیچکس نمی داد، مگر آنکه او بر"
موضوعیت "خویش دست یابد. ماکیاولی فیلسوف سیاست نیست، او به آن معنا که
هابز، آکویناس، بُدن و جان لاک هستند نبود، اما او می خواهد بداند: "
چه چیزی حکومت را قوی می کند؟ چه چیزی آزادی را میسر می سازد؟ " او می
گوید: در این جا پرسشی به میان می آید که آیا شهریار بهتر است دل ها را به دست
آورد، یا در آن ها رعب افکند ؟ پاسخ این است: که باید به یک کرشمه هر دو کار
را کرد. اما چون هر دو رادر عین حال نمی توان انجام داد، اگر قرار باشد که میان آن
دو یکی را انتخاب کند، امن تر آن است که رعب را بر محبت برتر شمارد. "
اگر چه ماکیاولی خود را دلمشغول تاریخ می دارد، اما
او از آنجا که تاریخ را به مثابۀ یک فرایند ویک تغییر دائم که پیوسته و غیر محسوس
در جریان است [ ازبرآمد استثنائات بگذریم ] نمی بیند، چنان می اندیشد که تجارب
تاریخی قابل بازگشت و در عین حال مشاهده پذیر اند. این نگاه اگر چه در شیوه
تاریخ نگاری عبرت آموزانه به کار می آید" چه عامه را بر این باور است که
تاریخ مشق تکرار لحظه های در گذشته است " اما در این نگاه تغییر به مثابه
فرایند، برگذشتن و پدیدآورندگی دیده نمی شود.
آن چه در مورد ماکیاولی گفتنی است شایدبه روحیۀ نویسندۀ
مطلب در مورد او بستگی داشته باشد، اما واقعیت این است که ماکیاولی سنتی را در
فلسفۀ سیاسی از خود جا گذاشت که بی توجه به آن نمی توان ذات قدرت را شناخت.
برای ماکیاولی قدرت در همۀ وجوهش به منزلۀ اهرم پیشبرد " هدف " که همانا
خود " قدرت " بود مهم ترین انگیزۀ حیات طبیعی و اجتماعی است.
ماکیاولی قدرت را یک " این همانی " می دید.
او راهگشای شناخت این هیولای همۀ جهان مدرن است.
با ماکیاولی است که دولت به مثابه یک " ساختار " به تعریف در می آید، با
همۀ انضمامات و حواشی اش. نگاه نقاد ماکیاولی عقب گرا نیست. او هر قدرتی را ستایش
نمی کند. او از اشراف فئودال بدش می آید. از کلیسا بیزار است. از شهریار بزدل و
ترسو می پرهیزد. از تودۀ جبون و ترس خورده که جربزۀ برنمود خود را ندارد گریزان است
و از آن ها به پستی یاد می کند. برای ماکیاولی قدرت به مثابۀ برنمایی "
ذات انسان " و " آزادی او " قابل ستایش است. ماکیاولی تجسم واقعی
تعریف از مناسبات جهان مدرن است. با ماکیاولی " اخلاق " به مثابۀ
کرنش، تبعیت پذیری، فروتنی بیجا، وحقارت دربرابرقدرت در امر سیاست جایی ندارد.
آن چه ماکیاولی می طلبد آزادی انسان درشکل دولت
و حکومتی است که توده های مردم در برآمد شکوهمندانه خود از قدرت به نمایش می
گذارند. او قدرت مردم را سرچشمه خلاقیت و آفرینندگی می داند.
ماکیاولی برملاکنندۀ ذات کریه قدرت است، اما او آن
قدرتی را می ستاید که از درونش آزادی انسان سربرآورد. گیرم که او را با "
ماکیاولیسم " در وجه منفی اش بشناسیم، اما مگر قدرت وجه مثبتی هم دارد؟ تا در
ستایش ازآن ماکیاولی را نکوهش کنیم!