Sunday, 11 October 2015

چقدر صدا با خودم دارم


چقدر صورت

و این همه پا  که می آیند و می روند!

اندازه ی پا ها هیچ یادم نیست

رنگ کفش ها   اما   چرا.

 

قهوه ای     سیاه     کتانی سفید    صورتی؛

آه . . .

حالا یادم می آید،

آن  دانلوپ   های  چینی سفید ؛ سفیدآبی  را

که گاهی کمیاب می شدند   بسکه ـ

در ایام نوروز        به فروش می رفتند . 

 

 

کاپشن های ماشی رنگ امریکایی را یادت هست ؟

می دانی که فرق نمی کرد، زنانه ـ مردانه نداشت 

همه مان می پوشیدیم و شاید گاهی هم فکر می کردیم:      

چه خوب  که جیب هاشان این همه جا دار است!

 

 "   خنده دار است امروز " این را نوشته بود او!

و من هیچ واکنشی از این گفته ی او اگر نداشته باشم،

  نمی دانم   کار درستی کرده ام یا نه؟

اما فکر می کنم این جمله ی او"  خنده دار است امروز " بی آن که بخواهم از او رنجیده باشم؛ می تواند آزاردهنده ومشمئز کننده باشد .

.........................................................................................................

 

آدم هایی که آن کاپشن ها را می پوشیدند، خُب الان خیلی هاشان نیستند، خیلی هاشان را می دانیم چه شدند!

  هنوز هم کابوس های من اند؛

 رفتار هاشان هنوز می تواند تنهایی درازم را پر کند . . .

 وقتی یکهو درحین خواندن کتاب بر صفحه ظاهر می شوند

 ومن توالی کلمات را از دست می دهم؛

 تکه تکه می خوانم،  مکث های طولانی می کنم،

 و گاهی نیز شده است که وقتی به چشمی خیره شده ام

 تمام صفحه رافقط چشم دیده ام، چشم  و چشم و  هیچ!

.........................................................................................................

 

کفش ها و پاها و راه ها که رفته و نارفته گم شدند

 اندازه ها که حالا باید تغییر کرده باشند

و راه ها که باید هریک احتمالاً به جایی ختم شده باشند

و من   که  نمی دانم  چرا هنوز برایم پایانی نیست !

 

کتاب ها شّر من بودند

صاحبان کفش ها شّر شما

من کتاب ها را خواندم و چال کردم

شما صاحبان کفش ها را نشناختید و کشتید

من می دانم کتاب ها را کجا چال کردم

شما بگویید کفش ها را کجا چال کردید؟

 

کفش ها و پا ها و راه ها ، رفته و نا رفته هنوز هم هستند

و من هنوزهم براین باورم  که :

  مقصد هست اگر چه راه نباشد!

 

اما دریغ؛

«   سایه ی عزیزی  وانهاده ام

    تا میان سایه های دیگر گم شود »  *

 

شهریا دادور ـ استکهلم

ازکتاب [ کتاب ها را می دانم ، کفش ها را کجا چال کردید ؟

* مارسل پروست