شاهرخ نافرمان بود
از دست رنج با آمیزش ِرنگ
نان ِحیات خود را می یافت .
با کارگران ازبیمه ی کارورزی
سخن می راند .
به پیشکسوتی ممتازشد .
برای پاسدارِ سرمایه
این هوشِ رنجبری
گران بنمایش درآمد .
شاهرخ به بند قرنطینه اسیرخزید ،
ازبند ِتبریز ویزد
با اعتصاب گذشت .
سَم ِستم به مشام ِهمه می رسید .
شاهرخ نافرمان بود ،
بانگ آزادی را
ازخلوتِ خاموشِ سلول ِگوهردشت
به جهان شنوا
پژواک می داد .
براو چنان دشوارگرفتند
تنفس هستی را درقفس .
پیامِ رهایی وامدادگری
ازدیوارخرافه گذر می کرد .
اما سدِ استبداد اینجا
پنداری پوزه بندی بود ،
برراستای بن بست ِاین تاریخ .
شاهرخ با آوارِمرارت درجدال
اندیشه ی نبردی مدام
برای رهایی انسان داشت .
دشمن این برنتابید
این عصاره ی حقیقت را .
اینک نینا جان !
ازدهان پدرشاهرخ
ببین گل ِخون می شکفد .
بگذاربا کالبدش کبود ،
جهان به خشم
گریه کند .
نینا جان !
نینا جان دخترشاهرخ ِما
با مشت های گره کرده ی ما
بیا بخوان با ما !
بگواین نسل ِخبیث سرمایه
بی امان ویران باد !
ستاره ی شاهرخ
روبه جهان امید ،رخشان باد !
مجید خرّمی
پانزدهم سپتامبردوهزاروپانزده ،
فرانکفورت .