Sunday, 11 October 2015

داستان کودکی (6)



از مدرسه دولتی دیهیم پرونده ام را زده بودند زیر بغلم و اخراج شده بودم و قضیه طوری انعکاس پیدا کرده بود و آوازه اش تا ناحیه هم پیچیده بود طوری که آنها هم دیگر حاضر نبودند در مدرسه دولتی بمن جا بدهند، و بهانه میاوردند که چون آخر سال است و نزدیک امتحانات، مدارس دولتی جا ندارند! و زن عمو طاهره خستگی ناپذیر، دست از تلاش بر نمیداشت و همچنان چادر بسر از این مدرسه به آن مدرسه پرسه میزد تلاش میکرد و به غیر از او پنداری برای دیگر اعضای فامیل مهم نبودم و اهمیت نداشتم و برایشان فرق نمیکرد که چه خواهم شد و چه آینده ای انتظارم را میکشد، و درست که مادرم ظاهراً ناله و نفرینم میکرد، ولی از ته دل راضی هم بود که مدرسه نروم و تمام وقت کار کنم و چند قرون درآمد بیشتری داشته باشم! ضمن اینکه به اوس اصغر اعتماد داشت و میدونست زیر دست او خوب تربیت میشم، البته این نظر و گفته های خودش بود، زن عمو طاهره دختر زا بود و تو چند سالی که زن عمو ابوالفضل شده بود، چند شکم زائیده بود تا شاید خدا بهش یه پسر، قند عسل بده که نداده بود، و بهمین دلیل هم محبوبیت زیادی در خانواده پر جمعیت ما نداشت البته هنوز هم نمیدانم چرا!؟ "بگُم جان" که آخرش هم نفهمیدم که چه نسبتی فامیلی با ما داشت! ولی چه در عزا و چه در عروسی دعوت شده و نشده، خلاصه همه جا نخود هر آشی میشد! و تو خانواده حضور داشت و حرفش هم برای همه حجت بود، و همه هم احترامش را داشتند!


  یکی از کشفیات پیرزن، بگِم جان، پنداری  زمانی که  زن عمو طاهره پا به ماه میشده و حامله بوده، هنگام خندیدن دهانش کمی کج میشده !!! و اینو بگم جان فهمیده  بوده و همون موقع عمه ربابه و .... را هم تو جریان گذاشته و  دلیل دختر زا بودن زن عمو طاهره هم همین بوده! و فتوا هم صادر کرده بوده که این نشان دختر زا بودن است! تازه دلیل مستند هم میاورده: چرا زن عمو طاهره وقتیکه میخواسته بخندد یا صورتشو در چادرش مخفی میکرده و یا دو تا دستاشو میگرفته جلوی صورتش !!!

 و همین فاجعه بزرگ و درد بی علاج، و نزد زن عمو طاهره مهربان من یک عیب بزرگ محسوب میشده وبهمین دلیل مادر من بین جاریها که بزرگه یعنی زن عمو حسن که اجاقش کور بوده و بچه دار نمیشد، و جاری کوچیکه یعنی زن عمو طاهره هم دختر زا بوده!

و بهمین دلیل  مادرم از نظر محبوبیت، میان فامیل از شانس و اقبال بیشتر و بهتری نسبت به جاریهایش برخوردار شده بود  راستش بعدها شنیدم که هر وقت که برای دخترای فامیل خواستگار میومده و بله برون و اینطور چیزا بوده، بقیه یکاری میکردند که دو زن عموی من یعنی زن عمو طاهره و زن عمو صدیقه نباشند و آنها را صدا نمیزدند، و یا اگر تازه عروسی حامله میشده و  بار دار، میگفتند شگون نداره زن نازا و یا دختر زا در چنین مواقعی حضور داشته باشد،

 زن عمو طاهره همه اینها را خوب میفهمید ولی به روی خودش نمی آورده،

 ولی زن عمو صدیقه خیلی رنج میبرد و گاهاً هم عکس العمل نشان میداد، زن عمو طاهره از طرف دیگه چون خودش هم پسر دوست داشت، و خدا بهش نمیداده، دلیلی شده بود که بمن علاقه و توجه ویژه ای داشته باشه تعریف میکند او قبل از اینکه زن عموی من بشه، باباش تو خونه یه سرهنگ که هیچوقت نفهمیدیم که یارو سرهنگِ کی بوده و چی بوده ! اون بالا مالاهای تهرون باغبانی میکرده، و همین دلیل کافی بود تا زن عمو ارزش و اهمیت مدرسه و درس و .... را خوب بدونه و همیشه هم مثالهاش دور میزد روی جناب سرهنگ و خانواده اش و مقایسه میکرد و هشدار میداد که درس بخونم تا وقتی بزرگ شدم ، مثه آقام و یا عموهام بدبخت نشوم و خوشبخت شوم مثل جناب سرهنگ !!! خونه جناب سرهنگ که بوده اند دو سه کلاسی هم درس خونده و نیمچه سوادی داشت و تعریف میکرد که یکبار سرهنگ ازش جدول ضرب پرسیده بوده و زن عمو همه را خوب و درست جواب میده و سرهنگ ضمن گفتن باریکلا به او، یه مداد رنگی هم بهش جایزه میده، و باور کنید این موضوع را بیشتر از ده هزار دفعه برایمان تعریف کرده بود و میکرد زن عمو چون کمی خوندن و نوشتن بلد بود، هر وقت برای اهالی محله نامه ای میومد او را صدا میکردند تا برایشان بخواند و جوابش را هم بنویسد، منجمله سکینه خانم پیازی (شوهرش پیاز فروش بود ) یکی از همسایه هامون که پسرش از اعجم شیر اونجایی که دوران خدمتش را میگذراند، نامه میداد، میومد و زن عمو براش میخوند، و جوابش را هم از قول مادرش خطاب به پسر مینوشت، نامه های آقام را هم زن عمو میخوند و بعدش در جواب نامه مادرم میگفت و اونم هر چی که مادرم میگفت را مینوشت، از بخت بد من و در دوران اخراجم از مدرسه نامه ای هم از آقام اومده بود، یادمه شب بود و در هوای بهاری اردیبهشت در حیاط همه زیر نور چراغ گرسوز نشسته بودیم، وقتیکه نامه ای را پستچی از آقام میاورد مادرم میفرستاد سراغ عموها و عمه ها و خبر رسیدن نامه را میداد و همان شب همه و هر کسی قابلمه غذای خودش را میاورد و همه دور هم جمع میشدند، عموها و سه تا از عمه هایم و ایل و طایفه اشان، یعنی بچه ها و احیاناً اگر دامادی داشتند و یا عروسی، آنها را هم خبر میکردند و بغییر از فامیل درجه یک و دو که برای جویا شدن نامه حاضر میشدند، اوس اصغر هم میومد و پای ثابت شبهای نامه خوانی و کلاً اینطور مواقع بود، آنشب هم زن عمو پاکت را باز کرد و بلند بلند و گاهاً هم با تپق ، شروع بخواندن کرد ، البته پدرم هم که سواد نداشت و مطمئناً او هم در اونجا ، در دیار غربت ، کسی را پیدا کرده بود که در نوشتن و یا خواندن نامه های رد و بدل شده میرزا نویسش شده باشد، ضمن اینکه ملودی و ریتم نامه های آنزمان هم همه یکجور بود، سلام و دعا و دیگر ملالی نیست بجز دوری شما و به ریز و درشت و دور و نزدیک فامیل و آشنایان و همه را با ذکر نام سلام میرسوندند. و وای اگر اسم یکی از قلم میافتاد ، که چه آشوبی به پا میشد !! مثل همین نامه که در لیست کردنهای افرادی که باید بهشان سلام رسونده میشد شری شد و قشقرقی به پا شد که نگو و نپرس! زن عمو رسیده بود به وسطهای نامه و همه سراپا گوش بودند که یکهو عمو حسن جوش آورد و شروع کرد به دری وری گفتن به آقام و اطرافیان، با غیظ رو کرد به زن عمو حسن و با همان حالت گفت صدیق پاشو جمع کن بریم، و زیر لبی غر میزد، مرتیکه هیچی نفهم! کون بردارییهاش مال ما است و چاپلوسی ها وخوشرقصی هاش مال دیگرونه، ............... یادمه آنشب که داشتند میومدند خونه ما سر راه از سر کوچه از سید کبابی برای شام چند سیخ کباب کوبیده خریده بودند، و با وجود اینکه هنوز روغنهای کباب گوشه سفره راه افتاده بود بوی کباب کوبیده با بوی سبزی ریحان قاطی شده بود، و به مشام میخورد، عمو حسن کوفتمان کرد و با عصبانیت سفره را جمع کردند گذاشتند توی زنبیل وبا نثار کردن کلی فحش به آقام از در حیاط زدند بیرون و رفتند و هیچکدام از حاضرین هم زورشان نرسید که از رفتنشان جلوگیری کنند و حتی هیچکس علت ناراحتی و عصبانیت عمو حسن را در مرحله اول نفهمید ولی اوس اصغر که همراه آنها تا توی کوچه رفته بود برگشت و علت عصبانیت عمو حسن را برای بقیه گفت گویا در آن نامه کذایی آقام اسم عمو ابوالفضل که بعد از خودش برادر سوم بود را قبل از عمو حسن که برادر اول و بزرگتر بود آورده بود! و همچنین اوس اصغر که هوای ما را داشت را هم دعا مخصوص کرده بود، و خطاب به برادر بزرگه، یعنی عمو حسن فقط سلام رسونده بوده ! و این جابجایی اسمها شری شد و باعث دو سه ماه قهرعمو حسن با ما!  وبهمین دلیل دیگه خونمون نمی آمد ! بین خواهر برادران تنی ها و ردیف پسرها ، عمو حسن برادر بزرگه بشمار میامد و بعد از او آقام ، عمو ابوالفضل سومی میشد و در ردیف خواهر برادران تنی حساب میکردیم عمو حسن بعد از عمه رباب دومی میشد و آقام پنجمی و عمو ابوالفضل ششمی بود ، البه بین اونهایی که زنده و در حیات بودند و در این لیست و ردیف مرده ها و نا تنی ها را محاسبه نکردم بعد از این ماجرا و قهر کردن عمو حسن و رفتنش، همه دور هم نشستند و بی بی که همیشه کنار سماور چهار زانو می نشست یه سینی چایی ریخت و حول داد وسط و اوس اصغر هم سیگاری روشن و لعنتی به شیطان فرستاد وهمه از زن عمو خواستند که ادامه بدهد و نامه را بخواند ادامه نامه چیز خاصی نداشت و بیشتر سلام و دعا رساندن به قوم و خویشان و آشنایان بود و یخورده هم توضیح در مورد اینکه بلاخره آقام کاری پیدا کرده است مشغول شده،،  بعد از خواندن نامه سفره پهن شد و هر کسی شام خودش را کشید و گذاشت تو سفره و ضمن خوردن شام همه در مورد آقام و سفرش نظری میدادند و سفر او را ، یکی بفال نیک میگرفت و یکی برعکس و .............. شام را که خوردیم و سفره جمع شد بی بی یک سینی دیگه چایی ریخت و نیم ساعتی هم گفتگوها ادامه داشت و میهمانان یکی یکی رفتند و در آخر ما ماندیم و خانواده عمو ابوالفضل مادرم از من خواست یک ورق از وسط دفترم بکنم و بدهم به زن عمو طاهره برای جواب دادن و زن عمو طاهره رو دو پا ، مثل همیشه روی کاغذ زانو زد و شروع کرد به نوشتن مادرم میگفت و او می نوشت و گاهاً هم بین مادرم و بی بی و زن عمو بحثی هم شکل میگرفت که مثلاً راه دوری اینو بگو و اینو نگو ، نوشتن نامه داشت به آخر میرسید که مادرم شروع کرد به گفتن داستان اخراج من از مدرسه ، که با مخالفت زن عمو و بی بی مواجه شد و آنها معتقد بودند راه دوری برای آقام فکر و خیال درست میشه و زندگی در غربت برایش سختر خواهد شد ، ولی مادرم اصرار داشت که بگوید و فکر میکرد که اگه نگوید فردا روز که آقام بر میگرده نمیتواند جواب گو باشد و خلاصه اینطور حرفها خلاصه بعد از رد و بدل شدن صحبتهایی بین سه نفر حاضر ، قرار بر این شد که مختصراً و در چند جمله کوتاه بنویسند که مجبوراً ترک تحصیل کرده ام و به پیشنهاد اوس اصغر کارم تمام وقت شده است و دارم جوشکاری یاد میگیرم نامه تمام شد ، و آنرا چهارتا در یک پاکت هوایی جا دادند که صبح بروند و پست کنند و آنشب هم بخیر گذشت

 سرگردان بودم و بلاتکلیف ،! اردیبهشت بود و امتحانات ثلث سوم نزدیک و من مدرسه ای نداشتم و هیچ جا ثبت نامم نمیکردند و بهمین علت تمام وقت در آهنگری اوس اصغر کار میکردم و تنها کسی که در اینمورد حرص و جوش میخورد و هر روز چادر سر میکرد و پاشنه درب ناحیه را از جا کنده بود زن عمو طاهره بود و بغییر از او پنداری هیچکس بفکر نبود، مدرسه ملی خاتمی سیصد تومان خواسته بود تا ثبت نامم کند و میخواستند شهریه یکسال را بگیرند ، فقط برای چند روز که مانده بود تا امتحانات ! خلاصه بهر جون کندنی که بود زن عمو طاهره از اینجا و آنجا سیصد تومان را جور کرد و اسمم را نوشت و کلی هم نصیحت و تهدید و خلاصه همه چیز را نثارم کرد که از این پس آدم باشم و دیگر شر و شور به پا نکنم مدرسه خاتمی که صاحبش یک آخوند بود در ایستگاه نانوایی خیابان ارباب مهدی کمر کش کوچه شادمانی قرار داشت و خیلی کوچیک بود و فکر نمیکنم از کلاس اول تا ششم ابتدایی شیفت صبح که من میرفتم ، به صد و پنجاه نفر میرسیدیم ، حیاطی کوچکی داشت و بخاطر همین هم زنگ تفریح کلاسها با هم نمیخورد و در ساعات مختلف زده میشد چون حیاط برای بیشتر ازبیست سی نفر گنجایش نداشت فرق دیگر مدرسه خاتمی با دیهیم اینکه درس قرآن هم داشتیم و نمره انضباظ دانش آموزان به پیشرفت آنها در درس قرآن ربط پیدا میکرد ، بچه های اوس اصغر هم اونجا میامدند و من با حمید پسر کوچیکه او همکلاس شدم ، و کلاً بچه های مدرسه خاتمی یه سر و گردن شیکتر از منو یا بچه های مدرسه دیهیم بودند ، دستهایشان کبره بسته نبود و لباسهایشان تر و تمیزتر بنظر میرسید برای دیکته و مشق شب دفترچه جداگانه داشتند و خلاصه بین من و آنها فاصله و تفاوت از هر نظر مشخص بود ، و مثل لکه ای سیاه که افتاده باشد روی یک پارچه سفید، کاملاً معلوم بودم. و از نظر همکلاسیهایم کدر، زیرا که هیچکدام حاضر نبودند که با من روی یک نیمکت بنشینند و یا در زنگ تفریح باهام بازی کنند آقا معلم مان هم بین منو آنها فرق میگذاشت و در سئوال پرسشهایش وقتی دستم را بالا میبردم اصلاً منو نمیدید و یا مشقهایم را سرسری خط میکشید با همه اینها، مدرسه جدید یک حسن هم داشت و آنکه اولاً صبحی بودم و ظهر که تعطیل میشدم یکسره میرفتم در دکان اصغر آقا و یکسره تا غروب کار میکردم، هفزار هم به مزدم اضافه کرده بود و دوم اینکه فاصله مدرسه تا در دکان فقط 5 دقیقه راه بود یکروز غروب زن اصغر آقا آهنگر با یک بقچه اومد در دکان و اونو داد بمن، لباسهای نیمدار پسرانش بود که جمع و جور کرده بود و برام آورده بود و سفارش کرد که از فردا صبح برای مدرسه از اون لباسها بپوشم و پنداری فهمیده بود که تو مدرسه بچه های دیگه بخاطر سر و وضعم باهام بازی نمیکردند، و تحویلم نمیگرفتند،  سعید پسر اصغر آقا هم البته روی همون افکار بچگانه سعی میکرد که به بچه های دیگر بفهماند که من کارگرشان هستم و لباسهایی را هم که بتن دارم، اولش مال اون بوده و خلاصه و بنوعی شده بود مشکل من از شر و شور افتاده بودم و احساس غربت میکردم و مدرسه جدید بهم نمی چسبید، ولی مجبور بودم بروم و چاره ای هم نداشتم، دو هفته ای مانده بود تا امتحانات ثلث سوم که یکروز شنبه معلم مان خبر از امتحان قوه داد، و بهمین منظور نیمکتها را دونفر دونفر و بفاصله از هم نشاند و تعدای از شاگردان منجمله مرا هم بین نیمکتها و بعکس جهت شاگردان روی نیمکت، روی زمین جا داد اول امتحان دیکته گرفت و بخشهایی از درسهای مختلف کتاب فارسی را و در ادامه و پایان بیست لغت را خواند و ما هم نوشتیم، سپس نوبت امتحان حساب شد و چهار مسئله و چهار عمل اصلی سئوالات امتحانی مان بود که باید جواب میدادیم اولین نفری بودم که برگه ام را تحویل دادم و از کلاس رفتم بیرون و فردای آنروز سرکلاس و بعد از حاضر غایب، آقا معلم صدایم کرد پای تخته، دو برگه دیکته و حساب را داد دستم و در هردو بیست گرفته بودم و بنا به گفته خودش بین دانش آموزان همکلاسی صبحها و حتی بعد از ظهریها تنها من بودم که در هر دو درس بیست گرفته بودم و بعبارتی شاگرد اول شده بودم، نمیدانم همینطوری و بی منظور! یا میخواست منو امتحان کرده باشد  شروع کرد جدول ضرب پرسیدن و چند سئوال انحرافی مطرح کردن که البته منهم در پاسخش روسفید شدم و درست جواب دادم و از آن ببعد شدم دستیار آقای شکُرایی در یاد دادن ریاضی به بچه ها و او درس را میداد و سپس مرا میخواند پای تخته سیاه و مسئله طرح میکرد و من حل میکردم و خودش هم توضیح میداد یکروز از من خواست که در مورد جمع و منها کردن، ضرب و تقسیم یک مسئله از خودم طرح کنم نوشتم: اگر قیمت یک پیراهن آبی نوزده تومن و پنجزار باشد، و کارگری که در یک آهنگری کار میکرد فقط سه تومن و پنجزار مزد میگرفت، چند روز باید کار کند تا بتواند پول خرید پیراهن را بدست بیاورد!؟ حالا اگر پیراهن ارزان شود و بشود شانزده تومان پنجزار و آن کارگر با همان دستمزد قبلی چند روز باید کار کند تا بتواند پول پیراهن را تهیه کند؟ که البته من خوب جواب این سئوال را میدانستم و پاسخ بچه ها هیچکدام در مورد من صدق نمیکرد و درست نبود، هر چند که بنا به علم ریاضی اکثراً درست پاسخ داده بودند، ولی اونا فکر خرجی خونه را نکرده بودند.

از گریه سِکسِکه ام گرفته بود ، بی بی با مهربانی همیشگی اش کیفم را زد زیر بغلم و اول بردم لب حوض و با اون دستهای چروکیده ، اما مهربانش آبی به صورتم زد و سپس با گوشه چارقدش خشک کرد و یادم انداخت که کارت دیر شده ، بدو شو . راست میگفت ، یکساعتی دیر شده بود و اونجا هم وا وی لا داشتم ، از خونه زدم بیرون و از خرابه های کوچه شاهدوست و باغ ارباب مهدی میانبر زدم و در بین راه خدا خدا میکردم اوس اصغر دکان نباشد و رفته باشه سر ساختمان ، وگرنه باید به او هم جواب پس بدم و برای دیر کردم یه فس کتک دوم را تحمل کنم راستش نمیدونم چرا این بزرگترهامون هیچوقت از آدم سئوال نمیکردند فقط کتک زدن تنها کاری بود که از دستشوم بر میامد اینکه چرا برای هر موضوعی کتکمان میزدند !؟ نه ! اوس اصغر جلوی دکان وایساده بود و منتظر وانت که بیاد و در پنجره هایی را که بیرون کنار دیوار ردیف شده بود را بار بزنند و ببرند سر کار برای نصب تا چشمش بمن خورد بسمتم یورش برد و :
پدر سگ فکر نکنی بی صاحب شدی و هر غلطی که خواستی بکنی ! خبر مرگت تا حالا کدوم قبرستونی بودی !؟ آقات تو جونمرگ شده رو سپرده دست من ، آدمت میکنم ............ و میگفت و میزد و بدون اینکه فقط یک کلمه ازم بپرسه کجا بودم و چرا دیر اومدم ، ! و همینجور هرچی که به دهانش میامد میگفت ! بمن ، به آقام ! : و خطاب به رمضون یکی از کارگرهای قدیمی آهنگری که برای نجات من اومده بود و من پشت او سنگر گرفته بودم ، والا ما هم بچه داریم ، مثل گل میمونند ، ! خب معلومه بچه که پدر بالا سرش نباشه همین میشه دیگه........... و یکدفعه در میان رگبار حرفهایش غرش کرد و بسمتم یورش که چشم سفید چرا همینطور وایسادی !؟ برو زوار نبشیها رو بیار الان وانت میاد ، حدود سی و شش زوار که ته مغازه و تو حیاط پشت دکان که از قبل آماده شده بود و برای پنجره های همین کار بریده شده بود منظور اوسا بود ، و هر کدامشون هم حدود چهار پنج کیلو وزن داشت ، با اولین نبشی که برگشتم باز صدای اوس اصغر دراومد :
حیف نون اگه بخوای اینجوری کار کنی که تا فردا هم نبشی ها نمیرسه پای کار ، نون نخوردی !؟ و منظورش این بود که چند تا چندتا بیارم ، فاصله درب اصلی دکان تا حیاط پشت آن حدود بیست متری میشد و برای رفتن به حیاط هم میبایست هفت تا پله را عبور میکردم ، ، بدنبال فرمان اوسای بیرحم نبشی ها را سه تا سه تا حمل میکردم و در آخر هم درد کتفهایم اضافه شده بود بدرد دنده های سینه ام و پاهام که از کتک خوردن قبل از این بیگاری بر من وارد شده بود تقریباً نصف نبشی ها رو آورده بودم که وانت اومد وهمه کارگران که تعداشان چهار نفر بود بسیج شدند تا درب و پنجرها را بار بزنند و سپس بفرمان اوسا کمک کردند تا بقیه نبشی ها هم از حیاط دکان مستقیم به داخل وانت منتقل شوند اوس اصغر قبل از رفتن کار و وظیفه کارگران را مشخص کرد و منو سفارش کرد به یکی از کارگران که مواظبم باشد و اگر خودش برنگشت ، دم ظهر هم راهی مدرسه ام کند و همچنین فرمان داد که زد زنگ را بمن نشون بده و چند تا پنجره را زد زنگ بزنم ( ضد زنگ رنگ قرمزی بود که به دربهای آهنی زده میشد برای جلوگیری از زنگ زدگی ) و خطاب بمن هم فرمان داد که مواظب شُرِه باشم و حواسم را جمع کنم والا ..........و بیکی از کارگران بنام خلیل که فکر میکنم بروجردی یا ملایری بود سفارش کرد مواظب من باشه که ضد زنگها را حیف و میل نکنم رسم دکان این بود که حدود ساعت نه صبح و یکی دو ساعت بعد از شروع کار من میرفتم قهوه خانه و یه سینی چای میگرفتم و کارگران دور هم می نشستند و صبحانه میخوردند و آنروز هم بعد از رفتن اوس اصغر و وانت هم بفرمان خلیل راهی قهوه خانه شدم و با یک سینی چای برگشتم وقتیکه چای را آوردم کارگران دست از کار کشیدند و گرد نشستن و مشغول خوردن صبحانه شدند و بنوعی هم در غیاب اصغر آقا جولان میدادند و منهم مشغول فرچه کشیدن روی پنجره ها بودم و برای اینکه قَدَم به بالای درها برسه یه قوطی خالی بیست کیلویی روغن نباتی قُو را میذاشتم زیر پاهام خلیل حدود سی و چند ساله و قهوه خانه خواب بود و از ده اومده بوده تهران و پیش اوس اصغر کار یاد گرفته بود و کار میکرد ، صبحانه اش را که خورد ، اومد پیش من و مهربانه شروع کرد بحرف زدن و نه اینکه نمیدانست ! بلکه برای هزارمین مرتبه سئوال کرد : داود کلاس چندمی و .... خلاصه با این بهانه بحرفم گرفت ، و گه گاهی هم دستی میکشید به سر و صورتم و باهم ور میرفت یادم نمیاد چرا ! و چگونه شد که موضوع پیراهن آبی را براش گفتم و اون هم قول داد که برام بخره ولی بشرطی که جمعه صبح باهاش برم حموم و آنهم حموم نمره ، و اصرار هم داشت که بکسی نگویم و تعریف نکنم که چه قراری با هم گذاشته ایم ، و دائماً اصرار داشت که مادرم یا اوس اصغر و کلاً هیچکس را تو جریان قرار ندهم ، و اگر همه اینکارها را که او میگفت را انجام دهم همان جمعه و بعد از حموم او پیراهن را برایم میخرد ، و اینها را گفت و دستی روی سرم کشید و رفت سر کار خودش ، همانطور که فرچه را می کشیدم روی پنجره ها سفر کرده بودم به تخیل و اینکه بالاخره اون پیراهن خوشگل مال من خواهد شد و خودم را درون آن میدیدم با خودم میگفتم که اگر آن پیراهن را تنم کنم و برم مدرسه ، دیگه آقای زندی بخاطر چرکی لباس و یقه ام کتکم نمیزند که هیچ ، صد افرین هم بهم میده انقدر تمیز نگه هاش میدارم که تا سالهای سال سر آرنجهاش به وصله احتیاج نداشته باشه ، اونم با پارچه های نا رنگ و کوکهای مادر خلاصه در تخیل داشتن و تن کردن پیراهن آبی غرق شده بودم و از خود بیخود که بیکباره با صدای اذان بلندگوی مسجد مثل برق گرفته ها از خواب شیرین تخیلم پریدم ، یا حضرت عباس ، زندی !!! مدرسه ام دیر شد ، درب رنگ و بستم و رفتم سر بشکه و آبی به سر و صورتم زدم ، دیگه نمیرسیدم با نفت رنگهایی که رو دستام و سر و صورتم را پاک کنم ، کیفمو برداشتم و از اوس خلیل خداحافظی کردم تمام مسیر را دویدم و دعا میکردم و دست به دامن خدا و پیغمبر و اَعِمه و خلاصه همه اشان شدم که به تور زندی مدیر مدرسه نیافتم به مدرسه که رسیدم زنگ خورده بود و بچه ها رفته بودند سر کلاس و درب ورودی هم بسته بود و طبق معمول همه روز قفل و زنجیر داشت ، از نرده ها هم نمیشد برم بالا چون در آن صورت زندی که دفترش طبقه اول بود و اِشراف کامل داشت به حیاط مدرسه میدید ، پائین و بسمت جنوب حیاط مدرسه دیهیم داشتند بنایی میکردند که بعدها شد کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ، و تنها راه ورودم بمدرسه همونجا بود و می بایست بعد از ورود ازسمت مستراحها خودمو میرسوندم به راهرو و بقیه اش دیگه دست من نبود و به شانس بستگی داشت که درب دفتر بسته باشد و یا زندی در کریدور وِلو نباشد راستش بعد از دو کتکی که انروز یکی از مادرم و صبح ناشتا و دیگری هم از اوس اصغر نوش جان کرده بودم دیگه بدنم جون نداشت تا شلاقهای زندی را تحمل کنه و البته همه این کتکها همراه با حرفهایی بر من نواخته میشد که درد و سوزش آن حرفها کمتر از ضربات مشت و لگد و شلاق نبود ، ضمن اینکه هزار نقشه میکشیدم که چطور بروم که گیر نیافتم ! هزار جور هم فکر میکردم که اگر گیر افتادم چه دروغ و کلکی سرهم کنم تا کتک نخورم و یا کمتر بخورم یکبار بسر میزد که بگم ، اقا از خانم مون اجازه گرفتیم بریم مستراح ، نه نمیشد ! از زندی بعید نبود که درب کلاس را باز کند از معلممون بپرسد ، خلاصه کنم و آنکه زندی هم مثل اوس اصغر و مادرم اصلاً سئوال نمیکنه بهر جون کندنی که بود خودمو به کریدور رسوندم . درب دفتر نیمه باز بود و صدای زندی و چند معلم بگوش میرسید ، پاورچین و البته با سرعت از جلوی دفتر عبور کردم و ده قدمی نگذشته بودم که زندی صدایم کرد با تو دارم ، میخواستی حالا هم نیایی آقا اجازه ، آقا اجازه ...... که زندی معطلش نکرد و با شلاقش افتاد به جونم ، این چه سر و وضعی است ، مگه اومدی طویله ، آب نبود بزنی به سر و کله ات ،!؟ و طبق معمول در بین فحشهایش پدرم و مادرم را هم بی نصیب نمیگذاشت و با فحش و بد و بیراه سهم آنها را هم ادا میکرد ، فلان شده ها فقط بچه پس میاندازند و میندازند جون ما و خلاصه از این قبیل حرفها .............. آنروز اجازه نداد بکلاس بروم و فراش مدرسه را صدا زد که بهم جارو خاک انداز بدهد و جریمه ام اینکه اول از طبقه سوم راه روها را برق بیاندازم و سپس حیاط مدرسه را جارو کنم ، ضمن اینکه خواست فردا هم با ولی ام (والدین را میگفت ولی ) بروم مدرسه ، وگرنه پرونده ام را میزند زیر بغلم آقای البرزی فراش مدرسه منو همراه خودش برد به اطاقکی که هم انباریش بود و هم اطاق نشیمن و خوابش ، بدین معنی که او آنجا زندگی هم میکرد ، همینکه داشت برایم توضیح میداد که چطور کریدورها را تمیز کنم که خاک بلند نشود و ..... همزمان هم داشت وسایل کارم را ردیف میکرد ، من که بغض داشتم و سکسکه ام گرفته بود و صورتم خیس بود از اشک ، چشمم خورد به یک لیوان شیشه ای روی بخاری که چند تا اسکناس و یکمقدار پول خرد توی آن بود و همینطور که به آن لیوان خیره شده بودم باز تخیل اومد بسراغم و اون لیوان و محتویات درونش پُلی بود برای رسیدن به آرزوهایم که همان داشتن پیراهن آبی بود ، راستش جون گرفتم و نقشه کشیدم که یجوری پولها را کف برم ، ولی آقای البرزی اونجا بود و نمیشد ، وسایل را که تحویل کرفتم راهی کارم شدم که نوعی بیگاری بود و تصمیم گرفتم طوری کار کنم که زنگ تفریح کارم تموم بشه زیرا که در آنموقع بود که آقای البرزی تو اطاقش نمی ماند و برای نگهبانی دادن که مبادا بچه های کلاس پنجمی و ششمی از نرده ها فرار کنند و یا از محلی که کارگران ساختمانی مشغول کار بودند و درو پیکری نداشت ! به فرمان زندی صندلی اش را میگذاشت و طوری روی آن میایستاد که به دو طرف تسلط داشته باشد و این برای من خوب بود ، از کریدر سوم یعنی طبقه سوم کارم را شروع کردم و همینطور که کار میکردم خودم را در آن پیراهن آبی جزو بچه های عیان و بالاشهر نشین حس میکردم زنگ تفریح که خورد رسیده بودم به نیمه های راهروی طبقه دوم که درب کلاسها باز شد و پنداری که سد شکسته و به همان شکل بچه ها ریختن بیرون و راهی حیاط شدند برای یکربع زنگ تفریح راهرو که خالی شد وسایل را گوشه ای گذاشتم و به نیت انجام نقشه ام راهی اطاق فراش مدرسه شدم ، درب اطاق آقای البرزی چفت و قفل درستی نداشت و همیشه با یک میخ سرکج 5 سانتی میانداخت توی قفل در ، اول رفتم جلوی سرسرای جلوی کریدور و نگاهی انداختم و وضعیت را چک کردم و طبق معمول و حدس من همه حواس البرزی به کارش بود ، تازه اگر کسی هم میدید و میپرسید تو اطاق البرزی چی میخوام !؟ بهانه داشتم که مثلاً اومدم وسیله ای بردارم برای نظافت و قانع کننده بود میخ را از تو قفل بیرون کشیدم و بدون اینکه بشمارم پولها را ریختم تو پیراهنم و و کمربندم را هم سفت بستم که نریزه پائین و سه شماره از اطاق زدم بیرون و چفت در و انداختم و از محل دور شدم ، رفتم تو یکی از مستراحها و با دقت که مبادا بیافتند تو چاله مستراح پولها را در آوردم و شروع کردم به شمردن ، هفتده تومن و سه زار بودند و من برای پیراهن طبق آخرین قیمت اعلام شده توسط موسی خیاط فقط شانزده تومن و پنجزار میخواستم نباید پولا رو با خودم نگه میداشت و باید یه جای دم دست جا سازی میکردم ، اونا را پیچیدم توی دستمالم و رفتم به محلی که برای کار ساختمانی آجر ریخته بودند ، و لای آجرها و با نشان کردن که فقط خودم بدونم جا سازی کردم قبراق و سرحال و خوشبخت همه زنگ دوم را هم مشغول به نظافت مدرسه شدم تا نزدیکیهای ساعت چهار و قبل از خوردن زنگ آخر زندی و آقای البرزی با یک حالت خواصی اومدند سراغم معلوم بود که فهمیده بودند پولها به سرقت رفته ، بدون اینکه سئوال بپرسند و یا اینکه مطرح کنند که چی شده شروع کردن به گشتن من و همینطور وسایلم ، و البته بغییر از هشهزاری که هروز مادرم میداد تا سر راه دوتا نون سنگک بخرم چیزی پیدا نکردند و منهم به روی خودم نیاوردم البرزی با تلخی و ناراحتی به زندی میگفت که این بچه طفل معصوم با خودم از اطاق رفتیم بیرون ، ده بار نامه دادم که این اطاق صاب مرده یه قفل درست حسابی میخواد و .............. و هر چی او میگفت ! پنداری زندی گوش شنوا نداره و یا گهگاهی به او می توپید که آخه مردِ عاقل آدم اونهم پولو میذاره دم دست !؟ و سعی میکرد تقصیر را بیاندازد به گردن خود البرزی فراش و البته البرزی هم جرأت دفاع از خودشو نداشت و بخودش ناله و نفرین میکرد زندی اومد و خیلی مهربان جلوی من خم شد و صورتش را بمن نزدیک کرد و گفت : اگر بگی پولا رو کجا قائم کرده ای میگم خانمتون انضباظ بهت بده بیست و ............. و منهم فیلمی بازی کردم که نگو و نپرس ، و توأم با گریه : کدوم پول آقا ، بخدا من نمیدونم ، بگردین منو ، آقا ما مال حروم خور نیستیم بخداکه و .............. که پنداری حرفهام و صحنه سازی ام تأثیر گذاشت و باور کردند که کار من نیست ، برگشتم سر کارم که دیگه جاروی حیاط مانده بود زنگ آخر که خورد با انرژی وصف نشدنی بدو شدم جلوی خیاطی موسی و پیراهنه هنوز آنجا آویزن بود ، در تخیلم با او چاق سلامتی کردم و بهش قول دادم که فردا آنرا خواهم خرید و سپس رفتم نانوایی و همه مدت که منتظر نوبتم بودم برای نون نگاهم دوخته شده بود به پیراهن آنطرف خیابان ، آویزان شده پشت شیشه مغازه برای بدست اوردن و نگهداشتن پیراهن هنوز دوتا گیر دیگه داشتم ، یکی اینکه باید دلیلی پیدا میکردم قانع کننده که چطور توانسته ام پول خرید آنرا تهیه کنم و دوم هم اینکه چطور و چه وقت از خونه جیم شوم و برم مدرسه و پولها را از جا سازی خارج کنم ، باید وقتی میرفتم که اقا البرزی رفته باشه مسجد برای نماز و کارگران هم دست از کار کشیده باشند ، خوب میدانستم که تحت هیچ شرایطی نباید اشتباه کنم و نباید اشتباه میکردم و این مساوی میشد به نابودیم و من ابعاد قضیه را اینطور برای خودم خیال کرده و بافته بودم ، پس امکان انجام هیچ اشتباهی را نداشتم شب وقتی که شام خوردیم و مادرم داشت سفره را جمع میکرد ، خودش بهانه را داد دستم و گفت که بروم در خونه اوس قاسم کشباف و کلاف کامواهایی را بگیرم و زود برگردم خونه بعداو در ادامه به این موضوع هم مفصل خواهم پرداخت که بغییر از مزد من برای امرارمعاش خونه ، مادرم چند تا خونه بود که میرفت رختهایشان را می شست و یا در مقابل اجرتی بلوز میبافت پنداری کارا خودش داشت درست میشد و مثل برق پریدم و از خونه زدم بیرون ، ابتدا راهی مدرسه شدم ، و با بررسی همه چی خودمو رساندم به محل جاسازی پولها و سه شماره پولها را برداشتم و زدم به چاک و سپس خونه اوس قاسم و برگشتم خونه تمام شب از شوق و اشتیاق پیراهن آبی خوابم نبرد که البته یک گیر دیگه مونده بود و آن توجیح چگونگی رسیدن به پیراهن ! که البته برای آنهم دو تا فکربه سرم زده بود ، یکی اینکه به پسر اوس اصغر که اسمش حمید بود واونم کلاس سوم درس میخوند ولی مدرسه ملی میرفت ، بهش میگم بیاد و شهادت بده اون برام خریده و منهم به بجاش تا آخر سال مشقهاشو براش مینویسم ، و یا به اوس خلیل بنوعی متوصل میشم صبح زود و طبق معمول همه روزه از خواب بیدار شدم و پریدم نان و پنیر صبحانه را خریدم که البته اون ساعتی که من میرفتم نونوایی موسی خیاط هنوز باز نکرده بود بعد از صرف صبحانه و زودتر از هر روز و قبراق و سرحال راهی کار شدم به این حساب که پیراهن را بخرم و سرکار تو بغچه کارم مدتی مخفی اش کنم تا مقدمات معرفی و نشان دادنش را فراهم کنم طبق معمول موسی تازه دکان خیاطی را باز کرده بود و داشت با آفتابه بیرون مغازه را آب پاشی میکرد ، سرم گیج رفت و دندونها قفل کرد ! پیراهن من اونجا نبود ، هر روز بود ولی اونروز نبود ! چند دقیقه ای همه بدنم قفل شده بود و زبانم بند اومده بود که با صدای موسی بخودم اومدم پسر مگه کوری و نمی بینی که دارم آب پاشی میکنم ، هیکلتو تکون بده اونور ، آخه چی میخوای هر روز صبح میایی و جلوی دُکان من میخ میشی !؟ پیراهن آبیه !! پیراهن من چی شد !؟ نیستش پوزخندی به مسخره زد و گفت :
فروختم ، دیشب فروختمش !! برو برو بزار بکارو زندگیمون برسیم پول ، من امروز پول اوردم که بخرمش ، برو بابا جون ، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ! تو اگه بخر بودی ............
ادامه دار...........

مدرسه جدید موسوم به دبستان ملی خاتمی، با مدرسه دولتی دیهیم تفاوتهای بسیاری داشت و بجز اندازه مدرسه و تعداد کمتر شاگردان و اینطور چیزا، برای منهم فرق داشت و مهمترینش این بود که معلمی داشتیم ، جوان بود و دانشجو و در همان مدت کم منو خوب فهمیده بود و درکم میکرد، و در زمینه های مختلف بخصوص در درس حساب و اینکه اگر کسی جمع و تفریق یا جدول ضرب را اشتباه پاسخ میداد،! برای گرفتن جواب صحیح  از من سئوال میکرد.

و یا سه چهار باری هم خودش پشت میز می نشست و از من میخواست که بروم جلو کلاس بایستم و برای بچه ها دیکته بگم و حتی چند باری هم صندلی و میزش را بمن داد تا پشت آن بنشینم و دیکته ها را تصیح کنم، اینکارهای معلم بمن یکنوع اتکاء بنفس داده بود و از آن خود کم بینی ام نسبت به دیگر شاگردان کاسته بود.

اما بیرون از کلاس! و بین شاگردان  تفاوت فاحش خود را با دیگر همکلاسی ها میدیدم و اجتناب ناپذیر بود، آخه دوستان همکلاس من از مدرسه یکراست میرفتند خانه و غذایشان تازه و گرم آماده بود و ضمن اینکه تعدادی از آنها را هم والدینشان میآمدند در مدرسه دنبالشان .

اما من! هیچوقت هیچکس نه به مدرسه بردم و یا اومد دنبالم، و نهارم همیشه غذای مانده از شب قبل بود که میبایست در فاصله بین مدرسه تا کار به دندان میکشیدم، و یا  روزی ده بار هم باید تحمل میکردم حرفهای حمید پسر اصغر آهنگر را که  به رخُم میکشید که پیراهن و یا کت و شلوار که تنم است،  قبلاً مال او بوده، یا من کارگر پدرشان هستم.

یا تعریف میکردند که جمعه با پدرشان رفته بودند سینما، با پدر مادرشان رفته بودند مهمانی، با پدر و مادرشان فلان کار را کرده بودند، پدرم  برام فلان چیز را خرید، پدرمان، پدرم ، ........... و همین حرفها و در عالم بچگی، شنیدنش مثل چنگی بود که به قلبم کشیده میشد و اذیتم میکرد و گاهی وقتها بقدری افسرده و ناراحتم میکرد که دیگر دلم نمیخواست بمدرسه برم و با آنها روبرو شوم و اینحرفها را بشنوم، و هرچند که پدر من هرگز فرهنگ اینکارهایی که آنها میگفتند را نداشت و هیچوقت برایم اسباب بازی نخریده بود ولی با این وجود حسرتش را خیلی میکشیدم و نبودنش دلتنگم میکرد.

بگذریم که بعدها و در بزرگی امان من و حمید دو دوست صمیمی و نزدیک هم شده بودیم ولی در آن سالهای بچگی و آندوران با هم همکلاس بودن ، سوهانی شده بود روی اعصاب من و بیشترش هم از روی حسادت بود.

حمید با وجود اینکه معلم خصوصی و سر خونه هم داشت، یادم نمیاید که هیچوقت نمره دیکته اش بیشتر از ده شده باشد و منکه هیچکدام از اینها را نداشتم همیشه دیکته ام میشد بیست، ضمن اینکه خط خوبی هم داشتم .

بعضی روزها و قبل از خوردن زنگ، بچه ها در حیاط کوچک مدرسه گل کوچیک بازی میکردند و اکثراً هم فقط تماشاگر بودم، چون بازیم نمیدادند، و بیشتر مواقع کنار دیوار می ایستادم و  تماشاگر بازی کردنشان بودم،

اواخر اردیبهشت بود و یکروز صبح دو ساعت اول، کلاس ما را گفتند که تو حیاط بمونیم، زیرا که کلاس ما را  میخواستند در اختیار کلاس ششمی ها بگذارند برای امتحان.  

  همیشه و در هر فرصتی که برای بچه ها پیش میامد بساط  گل کوچیک بپا میشد و آنروز هم طبق معمول بچه ها یار گیری و چهار تیم چهار نفره درست کردند برای بازی، که برنده بجا بازی کنند، بدین ترتیب که هر تیمی که گل میخورد باید بیرون میرفت و تیم دیگری  بجایش وارد میشد و با تیم برنده بازی میکرد، روی پله ها نشسته بودم و تماشا میکردم  ، خیلی دوست داشتم که بازی کنم زیرا که هیچوقت پیش نیامده بود که با بچه های همکلاسی ام  بازی کنم! نه فقط فوتبال، بلکه زیاد این امکان برایم بوجود نیامده بود که با بچه های هم سن و سال خودم بازی کرده باشم، و همیشه سروکارم یا با کارگرهای آهنگری اوس اصغر بود و شب هم وقتی که دست از کار میکشیدیم دیر وقت بود و دیگر بچه ای تو کوچه نبود که باهاش بازی کنم، و از طرف دیگر بقدری هم خسته و کوفته میرسیدم خونه که از فرط خستگی نمی فهمیدم شام چی میخورم و چطور مشقهایم را مینویسم و اکثر اوقات هم روی کتاب و دفتر مشق م خوابم میبرد.   

غرق تماشای فوتبال بازی کردن بچه ها بودم که یکی از آنها صدایم کرد و چون یکی شان دیگر نمیخواست بازی کند و تو زده بود از من میخواست به تیمشان بپیوندم .

باورم نمیشد  که بچه ها میخواهند منهم باهاشون بازی کنم ! بلافاصله جواب مثبت دادم و پریدم وسط که البته با مخالفت هم بچه های تیم خودی و هم تیم مقابل مواجه شدم، آنها به بهانه های مختلف بوِیژه کفشهایم که نمیدونم الان چه مینامندش ، ولی آنزمان بهش میگفتیم "بُت"  که نیم پوتین و  بیشتر زمستانی  و با وجود اینکه فصل بهار بود ولی همچنان آنها را مجبور بودم پا کنم، و در آنروز و فرصتی که پیش آمده بود بتهای من داشتند مانع میشدند.

خلاصه به این شرط که دروازبان باشم قبول کردند که منهم باشم و رفتم جلوی دروازه ایستادم و بازی از سرگرفته شد . به وجد اومده بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم، و با حرکت توپ و هر ضربه گزارش هم میدادم و آنزمان ناظم گنجاپور و حمید برمکی از معروفین فوتبال ایران بودند و من نام حمید را برمکی صدا میکردم و نام کسی که منو به بازی دعوت کرده بود و اسم او هم حمید بود را جاسمیان و خودم هم شده بودم محمد بیاتی دروازبان تیم ملی  و تیم مقابل هم شده بود تیم هند!  

چرا هند برای اینکه در دو جمعه قبل از آنروز تیم ملی هند آمده بود ایران و سه بر 0 از تیم ملی ایران شکست خورده بود.

حالا حمید برمکی، توپ و مُیبره برای حمید جاسمیان، جاسمیان یکی را جا میذاره و از جناح چپ توپ و میفرسه برای حمید برمکی، حمید برمکی توپ ش برخورد میکنه به دفاع هند و ...............

و همینطور که توپ اینطرف و آنطرف میرفت منهم بشکل بهمنش گزارش میدادم و این عمل از روی خوشحالی ام بود

 حمید پسر اوس اصغرٍ، که  گفتم هم تیمی ما بود، بیخود و جهت و  دائماً بهم دستور میداد که چیکار بکنم و چیکار نکنم و هر جای دیگر حیاط ! ببخشید زمین اتفاقی میافتاد بسمت من میامد غرغرم میکرد و بنوعی تقصیر من بود ، تا اینکه :

یه توپ اومد طرفم و منکه قواعد و قانون گل کوچیک را درست نمیدانستم و فکر میکردم که محمود بیاتی دروازبان تیم ملی ایران هستم!   توپ را با دست گرفتم که گل نشود ، خب این پنالتی بود!  و با اینکار من هوار هم تیمی هایم بلند شد ،و هر سه به اعتراض هجوم آوردند بسمت من، منهم تا اونا بهم برسند توپ را شوت کردم و از بخت بدم  رفت افتاد تو حیاط همسایه ، و این کارم هم مضاعف آنها را عصبانی کرد!   بخصوص حمید پسر اوس اصغر را و پنداری لقب دادن حمید برمکی که آندوران ستاره مشهور فوتبال ایران بود او را راضی نکرده بود،  که اومد سینه به سینه منو شروع کرد به فحشهای بد و رکیک دادن ،   مغزم پر شده بود از هوار و صدای بچه ها  بخصوص حمید ، و یجورایی دست و پامو گم کرده بودم و  بطوری که نفهمیدم چیکار کرده ام و چی شده !؟ و اورا که  دائماً بر سینه ام میکوفت را هُلش دادم ،  که ولو شد روی زمین ونمیدونم و نفهمیدم سرش بکجا خورد که خون ازش راه افتاد ! و پنداری از بخت بد من سرش خورده بود به لبه شیر آب خوری  گوشه حیاط !!،

بچه ها دفتر را خبر کردند و با یک چشم بهم زدن خاتمی وخلاصه همه هراسان ریختند تو حیاط ، از مدیر مدرسه و چند تا معلم و بچه ها هم با دیدن آنها همه و همزمان شروع کردن به تعریف کردن که چگونه من حمید را کتک زده ام و همه تقصیرها هم از من بود و روی من سوار شد!

خیلی ترسیده بودم و حسابی خودمو باخته بودم و زبانم بند اومده بود و نمیتوانستم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم ، و از ترس گریه ام گرفته بود .

 یه خانم معلم داشتیم که مال کلاس سومی ها بود، کلی بد و بیراه بارم کرد و مکرر و با حالتی خواص به آقا خاتمی مدیر و صاحب مدرسه تأکید میکرد که !

 مگر نگفتم این مدرسه برای خودش اسم و رسمی داره و جای اینگونه بچه های لات و بی پدر مادر نیست، اگر این بچه شّر و تخم حروم نبود که مدرسه دیهیم بیرونش نمیکرد .........

هر کی یه چیزی میگفت و همه جمع شده بودند دور حمید و گهگاهی هم میامدند بطرف منو درشتی بارم میکردند و منهم از ترس کز کرده بودم کنج دیوار.

یکی دیگه از معلمها هم که یه ماشین فولکس قورباغه ای داشت ماشین شو روشن کرد کوچه را دور زده بود و آمده بود دم درب گاراژی (درب سمت حیاط ) و حمید را بمقصد درمانگاه قاسم آباد بردند و یکی را هم فرستادند به اوس اصغر خبر بدهد.

خیلی بیچاره و غریب و بیکس شده بودم و از بچه ها گرفته تا معلمین و خلاصه همه میومدند و یه چیزی بارم میکردند،  و در همون چند دقیقه به اندازه یکدنیا هم از آقای خاتمی کتک و فحش خورده بودم و تازه کتک اصلی هم تو راه بود، یعنی اصغر آهنگر،  اوسا کارم که فرستاده بودند دنبالش گوشه حیاط مدرسه و کنار توالت چمبک زده بودم ، و هق هق گریه میکردم ، که سایه یکی را جلوم دیدم، خودم را جمع و جور کردم وسرم را گرفتم میون بازوانم و منتظر ضربات مشت و لگد طرف شدم،

صدای معلم را شنیدم که پنداری تنها او بود که این  بیعدالتی و ظلمی که بر من روا شده است را درک کرده بود، دستی بسرم کشید و با صدای مهربانه اش  سئوال کرد که چی شده

 نگاهش کردم و بغضم دوباره ترکید و زدم زیر گریه ، نمیتوانستم حرف بزنم ! دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و بردم دم شیر آب و شیر را باز کرد و گفت دست و صورتم را بشورم و  خواست که آروم باشم ، آبی به سر و صورتم زدم ولی همچنان گریه امانم نمیداد ، و او با لحنی ملایم و مهربان میگفت نترس پسرم ، طوری نشده ، پیش میاد. ...........

آقا اجازه ! بخدا خودش افتاد زمین ، من کاریش نکردم بخدا،

آقا اجازه ! بخدا تقصیر ما نبود.

آقا اگه اوس اصغر از کار بیکارم کنه !؟ آگه اوس اصغر بیرونم کنه !؟

آقا اجازه ! آقا جونم نیست ! سفره ! آخه من نون آور خونه ام .

آقا اجازه ! اگر اوس اصغر بیرونم کنه !؟ 

اشک را تو چشمان معلم جوانم دیدم و پنداری فقط او بود که درد منو میفهمید، شاید خودش بچگی هاش مثل من بوده! شاید خودش هم مثل من بیکس است.

نمیدونم ! بعدها فهمیدم که او شهرستانی بود و دانشگاه درس میخونده و برای کمک خرج تحصیل صبحها تو مدرسه درس میداده

آقا اجازه !اگر مادرمون بفهمه پدرمو در میاره

آقا اجازه ! آقا اجازه ! و اینکه یکی را پیدا کرده بودم تا بتوانم همه دردهایم را برایش بگم ، با همون زبان بچگانه ام 

قبل از اینکه اصغر آقا برسه، آقا معلمون رفت و کتاب و دفترم را آورد و گفت که برم خونه و هنگام اومدن اصغر آقا اونجا نباشم و از در حیاط فرستادم بیرون مدرسه خاتمی دو تا درب داشت که یک در کوچک که تو کوچه شادمانی باز میشد و ورود و خروج مدرسه هم از همان آنجا  بود و یک درب بزرگ آهنی یا بعبارت آنروزها گاراژی در حیاط داشت که معمولاً بسته بود.

از یکطرف دلم نمیخواست برم و میخواستم که اصغر آقا بیاید و هر بلایی که قراره بر سرم بیاورد، بیاره ! و همونجا قائله ختم شود و موضوع بگوش مادرم نرسه، و از طرف دیگر فکر میکردم که نمیشه که مادرم نفهمد بالاخره اخراج من از مدرسه و کارم را متوجه خواهد شد و البته و غافل از اینکه یکی را هم فرستاده بودند پی مادرم، زدم از مدرسه بیرون و آنموقع روز نمیدونستم که کجا باید برم و به چه کسی میتونم پناه ببرم ، و دائماً هم دلشوره داشتم که تو دفتر مدرسه چه میگذرد و دلشورگی ام بیشتر میشد ، وقتیکه چهره خون آلود حمید جلوی نظرم میامد، ! بد جایی گیر افتاده بودم و راه به هیچ جا نداشتم، و عقلم هم نمیرسید که بتونه بمن کمک کند و بگوید که چیکار کنم بهتر است !

بعد از یکی دو ساعت پرسه زدن بی هدف در کوچه پس کوچه ها، زد بسرم که بروم سرکار عمو حسن، هر چند که او باهمون قهر کرده بود و یکهفته ای بود که خبری از ما نداشت و نمیگرفت، ولی تنها کسی بود که میتونستم برم پیشش آخرش تصمیمم را عملی کردم و راهی خیابان بانک شدم آنجایی که عمو حسن کار میکرد ، او هم بنا بود ،و میدونستم    خونه یکی از اقوام داره  یه اطاق میسازه ، و سر کارشو بلد بودم،   

تو فکر اینکه کار درستی میکنم یا نه متوجه مسیر راه نشدم و خودم را دم کار عموم دیدم ! عمو حسن روی چوب بست بود داشت دیوار چینی میکرد و تا اومدم بخودم بیام او هم منو از بالای چوب بست دید و وقتی متوجه چهره کتک خورده و درهم من در آنموقع و ساعت روز افتاد ، هراسان  از روی تخته اومد پائین و با نگرانی میپرسید که چی شده، و دائماً هم تکرار میکرد که چی شده بطوری که بمن اصلاً فرصت حرف زدن نمیداد  و فکر میکرد ممکنه اتفاق بدی برای یکی از اعضای خانواده افتاده باشد.

 بالاخره بزبان اومدم و با هر جون کندنی که بود و البته بنفع خودم ماجرا را برایش تعریف کردم، عمو حسن یکی زد تو سرم و رو کرد به یکی از کارگرهایش و با حالتی عصبانی شروع کرد هر چه بد و بیراه که در دنیا وجود داشت را نثار آقام کرد و از روزی که مادرم را انتخاب کرده بوده بعنوان همسری را گفت تا به امروز و البته با ادبیاتی که مخصوص خودش بود مرتیکه هنوز شاشش کف نکرده ، هوای زن گرفتن گرفتش ! بهش گفتم حسین سر تو بنداز کارتو بکن ، خودم سر فرصت برات یه زن خوب پیدا میکنم ! گوش نکرد ، که نکرد

به تیر غیب دچار بشن که این وصله ناجور رو گذاشتن رو دامن ما ..........

خلاصه کنم ، شکستن سر حمید پسر اوس اصغر برای عمو حسن شد دوره کتابی که درس اولش از ازدواج آقام با مادرم بود و درس دومش جدا شدن کاری  آقام از عمو و بقول خودش یه چراغ را دوچراغ کردن و خلاصه بلند پروازیهای مادرم که باعث سفر آقام شده بود و در نهایت بی پدری من و ............

و به صفحه صفحه اش فحش میداد و نفرین میکرد باعث بانی اش را. عمو حسن و زنش یکنوع کینه و حسادت نسبت به خانواده ما داشتند! و همه به این علت بود که مادرم سه شکم زائیده بود و زن عمو صدیقه نازا بود و اجاقش کور دستم را محکم گرفته بود تو دستش و کشان کشان میبردم بسمت دکان اصغر آهنگر و هر چند قدم هم بر میگشت و مشت و لگدی هم نثارم میکرد.

رسیدیم در دکان واز دیدن اصغر آقا تعجب کردم زیرا که حدس میزدم الان باید یا در مدرسه باشد و یا در درمانگاه قاسم آباد ! ولی او در دکان بود و بمحض دیدن من و عمو حسن بسمت مان آمد، بیشتر از همه از خونسردیش تعجب کردم،

چاق سلامتی با عموم کرد و سپس رو به من:  کجا بودی پسر !؟ چرا از مدرسه در رفتی !؟

عمو حسن :: حاج اصغر چی شده !؟

اصغر آهنگر :: هیچی بابا ، بازی کرده اند، تو بازی دعواشون شده، اوس حسن خودتو ناراحت نکن، بچه اند!  پیش میاد دیگه ! طوری نشده، عمو حسن :: تازه طوری نشده و اینهمه بچه رو کتک زده اید ، مگه بچه یتیم بود !؟ از هیکلت و سن و سالت و اسم و رسمت خجالت نکشیدی مرد !؟

نمیدونم چه کینه و کدورت قبلی بین عمو حسن و اوس اصغر وجود داشت که من بدبخت این وسط داشتم بهانه میشدم تا آنها دق و دلی اشان را سر هم خالی کنند

اوس اصغر :: (از کوره در رفت و بسمت من هجوم آورد ) من ترا کتک زدم !؟ اصلاً تو کجا بودی که من تو را کتک زده باشم !؟ صد دفعه بهت نگفتم بچه نباید دروغ بگه !؟..........

من اصلاً به عمو حسن حرف اصغر آقا را نزده بودم ، اصلاً عمو حسن فرصت حرف زدن بمن نداده بود ، چه برسه به اینکه من گفته باشم اصغر آقا منو زده، عموم اینحرفها را از خودش میزد !! و ول کن هم نبود.

خلاصه یکی این بگو و یکی آن بگو، طوری که صدایشان بالا رفت و من همه اش فکر میکردم الان میپرند بهم و کتک کاریشان میشود، بغیر از کارگرهای دکان، کسبه اطراف هم با یک چشم بهم زدن ریخته بودند تو دکان و خلاصه با هزار جور تهدید کردن و خط و نشان کشیدن برای همدیگر و با وساطت حاضرین ! عموم دست منو کشید و از مغازه رفتیم بیرون خدائی اصغر آقا بد نگفت و این عمو حسن بود که به او گیر داده بود و این گفته اصغر آقا را بهانه کرده بود که وقتی عمو بزرگ هست او چیکاره است که میخواد منو آدم کند .................

در راه که میرفتیم عموم گفت دیگر لازم نیست که برم در دکان اصغر آهنگر و از فردا برم سرکار پیش خودش و شب هم خودش میاد پیش مادرم و باهاش صحبت میکنه، و تأکید کرد که یکسره برم خونه تا شب خودش هم بیاد.

خیلی دلم میخواست بفهمم چه بسر حمید پسر اوس اصغر اومده ، ولی جرأت نداشتم برگردم آهنگری یا مدرسه و بپرسم و جویای حال او شوم، بعدها فهمیدم که سرش بر اثر اصابت به شیر آب شکسته ولی چیز مهمی نبوده و در مدرسه با وساطت معلممان و شکیبایی اصغر آقا قائله خاتمه پیدا کرده بوده و در اینجا و از روی ندانم کاری!  رفتن و پناه بردنم به عمو حسن کارها را صد چندان خراب کرده  بود و این انتخاب غلط سرنوشتم را تغییر داد  ! به همین سادگی !

رفتم خونه و مادرم نبود و دو سه ساعتی گذشت و دم دمای غروب اومد که البته بعدها شرح خواهم داد که مادرم بدون اینکه من بفهمم و بدور از چشم فامیل و البته فقط زن عمو طاهره زن عمو ابوالفضل و بی بی میدونستند ! گهگاهی میرفته میدان ژاله خونه یکی از فامیلها که وضع خوبی داشتند، و رختی می شسته و نظافتی میکرده و .....

وقتی اومد خونه منو دید تعجب کرد و پرسید ، مگه سرکار نبودم !؟ و به دروغ بهش جواب دادم که کار نداشتیم و اصغر آقا زود تعطیل مان کرد

نون گرفتی ؟

نه ! برم بگیرم !؟

نه نمیخواد ، پلو آوردم ، تا داغ کنم برو در خونه عمو ابوالفضل بگو زن عمو طاهره عموت نیست ، بچه هاشو برداره شام بیایند اینجا، گویا عمو ابوالفضل که راننده بود شبکار بود و آنشب نمی آمده خونه فاصله خونه ما با خونه عمو ابوالفضل فقط چند تا خونه بود و دیگه تو نرفتم و از دم درب پیغام مادرم را به زن عمو دادم و او هم قبول کرد گفت که الان میادش از این اتفاق خوشحال بودم ، زیرا وقتی عمو حسن که معروف بود به هوچی گری و هر چیز ساده ای را سختش میکرد و شلوغ بازی در میاورد ، فقط زن عمو طاهره حریفش میشد و در ضمن تنها مدافع منهم بود .

خدا خدا میکردم که وقتی عمو حسن میاد، زن عمو طاهره پیش ما باشد، و از طرف دیگر و با توجه به اینکه بعد از اخراجم از مدرسه دیهیم، این زن عمو طاهره بود که به هزار در زده بود تا آن موقع سال در مدرسه خاتمی اسمم را نوشته بود، اگر بفهمد از مدرسه جدید هم اخراج شده ام ! چه خواهد گفت و چه خواهد کرد !؟

راستش عمو حسن آنقدر شلوغش کرده بود و ذهنم را برده بود بجاهای بیخود که همه اش فکر میکردم از مدرسه هم اخراجم کرده اند.

زن عمو طاهر با دوتا دخترش اومد و از در که اومد تو حیاط با شوخی رو به مادرم گفت:  زن داداش (هر سه جاری رو حساب شوهرانشان همدیگر را چنین خطاب میکرد و برادر شوهر ها را هم با پیشوند داش نام میبردند  ) پلو خورانه !، بگو ببینم چی شده !؟ که مادرم پچ و پچی باهاش کرد که من نفهمیدم و او هم ساکت شد.

در تمام مدت من جسمم در حیاط یا سر سفره و خلاصه آنجا بود البته همراه با یک وحشت درونی و اینکه این خوشی ها زود گذر خواهد شد و الانه که با آمدن عمو حسن جهنم منهم آغاز خواهد شد و یک لحظه هم از این فکر بیرون نمیرفتم و تمام وجودم مملو از ترس و دلهره بود.

سفره انداختیم و جایتان خالی  پلو با خورشت بادمجان خوردیم و داشتیم سفره را جمع میکردیم که عمو حسن در را باز کرد و همراه زن عمو صدیقه و یک پاکت میوه وارد شدند ، که ورودشان هم تعجب مادرم و هم زن عمو طاهره را بهمراه داشت. آندو فکر کردند که عمو حسن بزرگی کرده است و برای آشتی کنان پیش قدم شده !! و بعد از چاق سلامتی عموم رفت و روی تختی که نشیمن گاهمان بود در تابستان و در حیاط خونه،  تکیه زد و مادرم بلافاصله یک چایی ریخت و گذاشت جلویش ، قندی انداخت در دهان و بی مقدمه رو به مادرم کرد و گفت : مهری خانم میدونی امروز باز پسرت دسته گل به آب داده ! ؟ برات گفته !؟

نگاههای زن عمو طاهره و مادرم بمن دوخته شد و منهم خودمو جمع و جور کردم و دهانم قفل شده بود.

مادرم با تعجب پرسید باز چی شده داش حسن !؟ و بلافاصله رو بمن کرد و گفت : خدا نیست و نابودت کنه ، باز چه آتیشی سوزوندی !؟

عمو حسن دنبال حرف مادرم را گرفت و ادامه داد ، آقا را امروز هم از مدرسه دوباره بیرونش کردند و هم اوس اصغر جوابش کرد، آخه زن این چه جور بچه تربیت کردنه !؟

زن عمو طاهره که دختر کوچیکش پوران رو پاش خواب بود ، شوکه شده بود و هیچی نمیگفت و فقط بمن خیره شده بود.

مادرم : ذلیل مرده ، چرا لال شدی و خفه خون گرفتی !؟ (رو به عمو حسن ) داش حسن دِ بگو چی شده

عمو حسن : آقا تو مدرسه گردن کلفتی کرده و زده پسر اوس اصغر آهنگر را آش و لاش کرده ، پسره همه روز و بیهوش توتخت بیمارستان بوده، زن داداش خدا به همه امان رحم کرده ، والا باید خیرات بدیم که پسره نمرده.

مادرم : ای خدا مرگم بده ! چی میگی داش حسن !؟

عمو حسن : فقط بلدید بچه پس بیاندازید و ول کنید به امان خدا ، نمیگید بچه تربیت میخواد ، باید بالا سرش بود ...

مادر : صدیق جان خوشا به سعادت که بچه نداری و راحتی.

زن عمو صدیقه : مهری جان بچه تربیت میخواد، نمیشه که فقط پس انداخت و ول کرد تو خیابون تا بلای جون مردم بشه.

عمو حسن : اون بابای بیخیالش ، که ول کرده رفته ، تو هم که معلوم نیست از صبح چادرت را سرت میکنی و کدوم جهنم دره ای میری ،!؟

زن عمو طاهره : ((که متوجه شده حرفها همه بوی طعنه داره و در اصل بزرگترها دارند به خرده حسابهای شخصی اشان  میرسند میاد وسط و گفت )اوه ه ه ه ،  داش حسن ،چه خبر شده !؟  شلوغش کردی  !؟ چرا درست و حسابی نمیگی چی شده !؟

عمو حسن : (رو به زن عمو طاهره ) دِ نذار بگم ! تو اینا رو خراب کردی ! لوس و ننور بارشون آوردی ، همه چی زیر سر توئه.

زن عمو طاهره :: داش حسن ، اولاً مگه چی شده،  مگه بچه ام چیکار کرده !؟ اول تو بگو چه جرمی کرده .........

عمو حسن :: دِ بگو چیکار نکرده ! معلوم نیست با چی زده تو سر پسر اوس اصغر، شانس آوردیم که نمرد !  پسره دم مرگ بوده، معلوم نیست باچی،  طوری زده تو سرش که داشته می مرده ، من لامذهب امروز از کار و زندگی افتادم، از صبح دنبال کار این لنده هور بودم، هزار جور مجیز اصغر آهنگر و گفتم که مبادا بره شکایت کنه ............

عمو حسن همینطور داشت آسمون و ریسمون بهم می بافت و هر چی هم که میگفت دروغ میگفت و حالا چرا ، من نمیدونم !

داود رحیمی