موسی
خیاط دقیقه 90 و وقتیکه با هزار بدبختی پول جور کرده بودم پیراهن را فروخته بود ،
و بعد از نبود آقام که تو زندگیم جایش خالی بود و خیلی وقتها دلم براش
تنگ میشد، نبود و جای خالی پیراهن آبی ویترین
خیاطی موسی هم اضافه شد بر دلتنگیهای من و
هر روز صبح وقتی از جلوی خیاطی رد میشدم ناخودآگاه و غیر ارادی میایستادم و به ویترین
خالی خیره میشدم و جای خالیشو تماشا میکردم، چه کسی پیراهن منو خریده بود، خدا کنه
قدرشو بدونه و خوب ازش نگهداری کنه، انشاالله یه آدم حسابی خریده باشدش......... بعضی وقتها هم منصفانه به قضیه نگاه میکردم و بعد از کنده شدن از
جلوی خیاطی با خودم فکر میکردم و حرف میزدم،
گیرم که پیراهن را تو میخریدی!
کجا
میخواستی بپوشی!؟ کجا را داری که بری!؟
تو
دکان آهنگری؟ تو اون همه کثافت!؟
آخه
منکه جایی نمیرفتم، یعنی جایی نداشتم که برم به غیر از سرکار و مدرسه و خونه، مگه جای دیگری میرفتم!؟
تازه!
بعد از رفتن آقام هم خیلی از فامیلها ازمون
فاصله گرفته بودند و باهامون کمتر اومد و
رفت میکردند،
خیلی
وقتها هم میذاشتم بحساب قسمت و ترس از خدا!
و وقتی فکرش را میکردم، تمام وجودم را ترس
از گناه میشد، و اینکه پول بدست اومده
دزدی بوده، پس حرام است و خدا نخواسته که
اون پیراهن آبی نصیب من شود، و ترس از خدا و عقوبت کار بیشتر تنم را
میلرزاند.
از
طرف دیگر و در
نهایت آرزو میکردم، اون پیراهن را کسی خریده باشد که لااقل لیاقت پوشیدنش را داشته
باشد و کسی بپوشدش که مثل من کبره بسته نباشه!!
تمیز و حموم رفته باشه، بپوشد و جشن و عروسی و مهمانی بره، نه من! آخه کجا
را داشتم که برم!؟ بپوشم و برم در دکان اصغر آهنگر !؟ تو اونهم آهن و ضد و زنگ و
......
منکه
در هفته، اونم اگه مامانم پول داشت، هفته ای یک تومن جیره پول حمومم بود! ..
نه
از اولش خواست و علاقه ام به پیراهن آبی شیدلی بود.
و حالا من مونده بودم و هفتده تومان پولی که از
اطاق آقا البرزی کش رفته بودم و نمیدونستم باهاش چه باید بکنم! نگاه داشتنش هم
برایم خطرناک بود و ممکن بود کار دستم بده، بیشتر از خدا میترسیدم که مبادا بخاطر
17 تومن پول بلایی سرم بیاره اگر مادرم میفهمید که چنین پولی را دارم و یا اگر
بگوش اقا زندی میرسید! چی!؟
وای
که فکر کردن بهش هم تنم را می لرزوند، و حالا خود این پول شده بود بلای جانم و
نمیدونستم چطور خودمو از شرش راحت کنم، که هم خدا خوشش بیاد و از سر تقصیراتم
بگذره، و بندازه تو دل آفا البرزی که حلالم کنه،
تمام
فکر و حواسم را گرفته بود، یکبار فکر میکردم برم و بدم به مسجد، نه بدمش به یه گدا
سر چهاراه نظام آباد، ....
روزها سپری میشدند و در دفتر خاطرات من همه
صفحاتش سفید و بدون تغییر ورق میخورد و البته کوچکتر از آن بودم که بفهمم وقتی
مادرم روزها از خونه میزنه بیرون ودم غروب خسته و کوفته، جنازه اش به خونه برمیگرده!! میره خونه این و اون و کار میکنه ، نظافت میکنه و یا رخت
میشوره، یکروز صبح به مقصد کار، وقتی که از کوچه زدم بیرون و افتادم تو خیابان طاووسی نگاهم
به نادر کریمی دوخته شد و پنداری پاهایم را با ده تا میخ طویله کوبیده بودند به
زمین، نادر کریمی بچه تر تمیزی بود و نمیدونم کجا مدرسه میرفت، میگفتند مدرسه ملی
میره، هیچوقت ندیدم که موهایش را نمره دو از ته بزنه، زولفی جلو سرش داشت و همیشه
آب روغن زده بیک طرف شونه میکرد ، تگل بود وپوست صورتش سفید
و تر و تمیز با رخُی گل افتاده ، همیشه لباسهای خوشگل و نو به تن داشت، لباس پوشیدن او را بچه های محل حسرت میخوردند،
نمیدونم بابای کریمی چیکاره بود ولی پنداری اداره جاتی بود و ماشینی هم داشت، وضعشان
خوب بود و شاید بهمین دلیل بود که خانواده کریمی با اهل محل نشست و برخواست
آنچنانی نداشتند، مثل ادمهایی بودند که پنداری از اون بالا مالاها شهراومده باشند،
به محله ما نمیخوردند و شکل آدمهاش نبودند، کلاً با بقیه فرق داشتند نقشه
تهران اینطور بود که خونه هایی که شمالی یا شرقی ساخته میشدند درب به حیاط و خونه های جنوبی و غربی درب به راهرو و ساختمان خانه باز میشد،
خونه کریمی غرب خیابان طاووسی قرار داشت و دو طبقه بود و دو سه برابر هم از خونه
های اطرافش منجمله خونه ما بزرگتر و پر اطاقتر بود، برق داشتند و یک آنتن تلویزیون
هم روی پشتبام شان بچشم میخورد (در آنزمان اکثر خونه ها برق نداشتند و برای
روشنایی گرسوز یا زنبوری روشن میکردند و فقط عیانها برق داشتند و تک و توکی هم تلویزیون،
و در محله ما شاید بین آن همه خانه که مثل کندو کنار هم ردیف شده بودند بندرت و
شاید فقط دو سه تا خونه آنتن تلویزیون روی پشتبام شان بچشم میخورد ) اقا کریمی هر چی که بود اداره جاتی بود و خانم کریمی هم میرفت
یکجایی سرکار و میگفتند وقتی از محله میره بیرون چادرش را بر میداره و بی حجاب میشه، دو
تا بچه داشتند و نمیگذاشتند که نادر بیاد تو کوچه و با ما بازی کنه و وقتی که ما
تو خیابان طاووسی که آنموقع هنوز خاکی بود فوتبال گل کوچیک بازی میکردیم نادر لب
پنجره طبقه دوم خونه اشان می نشست و ما را تماشا میکرد پیرنه به تنش میومد و
شیک شده بود ، نادر را نمیگم ! پیراهن را میگم، بتن کسی رفته بود که بهش تعلق داشت
و مجبور نمیشد به تن کسی برود که یا تو اهنگری بو و دود آهن یا کاربیت و الکترول
جوشکاری بخوردش بره و یا زد زنگ بهش پاچیده شود، و اگر اینها هم نبود تن کبره بسته
من را چه به این پیراهن شیک و تمیز و خوشگل و با این حرفها خودمو
راضی کردم ولی اعتراف میکنم آنروز واز زمانی که نادر کریمی را توی آن پیراهن دیدم
تا موقعی که آقا کریمی ماشینشو روشن کرد و دور شد چشمان اشکبارم آنها را با حسرت
تعقیب میکرد و بغض گلویم بقدری بود که داشتم خفه میشدم، وقتی رسیدم آهنگری اوس
اصغر متوجه حالم شد و بدون اینکه از حال و روز و درونم خبر داشته باشه، فکر کرد
دلتنگ اقام شده ام، پدرانه دستی به سر و رویم کشید و با ملودیی مهربانه ای سعی
داشت دلداریم دهد آقات بر
میگرده، اون مرد زحمت کشی است و بخاطر تو از خونه و زندگی اش دور شده، پسرم تو دیگه
بزرگ شدی! مردی شدی! مرد خونه الان تویی! باید در نبود اوس حسین (اسم پدرم بود )
تو مواظب خواهر مادرت باشی .......... بغضم ترکید و زدم زیر گریه و بنوعی ترکیدم،
با گریه
چند بارتکرار کردم : که اگه اقام بود ! اگه آقام بود ، اگه ما
اینمهمه بدبخت نبودیم، ...........
اوس اصغر
قلب لطیفی داشت و انسان رئوفی بود و دیدم که اشک تو چشمانش حلقه زده و برای اینکه
من نفهمم که گریه اش گرفته اومد و منو تو اغوش گرفت و با صدایی لرزون گفت: اِاِاِ
مرد که گریه نمیکنه! تو دیگه مردی شدی واسه خودت ! میخواست بدونه که
چی شده ! و با اصرار سئوال میکرد که، برای عمو بگو و وقتیکه دید حرفی نمیزنم پرسید
با مادرت دعوات شده، با سر علامت دادم نه و خلاصه چند حدسش را پرسید و من بجای
زبان از سرم برای جواب استفاده میکردم زیرا که بغض اجازه نمیداد که زبانم تو دهان
بحرکت در آید اوس اصغر ادامه داد امروز زیاد کار نداریم، برو بالا پیش حمید
(حمید پسر دومش بود و با من همسن و سال )، امروز مریض بوده و مدرسه نرفته، حمید
میگفت تو درس و مشقت خوبه و بلدی بهش دیکته بگی، برو بالا امروز پیش حمید باش، بهش
جدول ضرب یاد بده، و خلاصه بدون اینکه بداند به عزای چی نشسته ام باهام همدردی
میکرد و آنروز از کار معافم کرد، اوس اصغر خونه اش طبقه بالای آهنگری بو ، حوصله نداشتم بازی
کنم و یا کسی را ببینم، ولی بیشتراز آن حوصله سرکار موندن را هم نداشتم بخصوص که اوس خلیل بچه باز هم بهم
گیر میداد و دیگه فهمیده بودم چه منظور شومی پشت محبتهایش خوابیده و یکجایی دنبال
فرصت میگشتم که به اوس اصغر موضوع را بگم، رفتم و تا نیمروز آنروز را با حمید بودم
و شاید تنها آنروز بود که بدون دلهرگی و سگ دو زدن بموقع راهی مدرسه شدم و ده
پانزده دقیقه ای هم قبل از خوردن زنگ رسیدم، مثل آدم، مثه بقیه بچه ها، بعد از زنگ
به صف شدیم و بکلاس رفتیم نیم ساعتی نگذشته بود و خانمون مشغول درس دادن بود که آقای زندی
بدون در زدن درب کلاس را باز کرد و اومد تو، گاهگاهی اینکار را میکرد و بمحض ورود
بکلاس میگفت دستهایتان را بگذارید رو میز و بین نیمکتها دوری میزد و سان میدید و
وضعیتمان را از موی سر گرفته تا ناخنهایمان و وضعیت یقه کت مان کنترل و چک میکرد
که مبادا ناخنهایم بلند باشد، یقه کتمان چرک باشد، موهایمان از نمره 2 به سه رسیده
باشد و خلاصه کنم که پنداری این مرد، آقا ناظم ما سادیسم داشت و فقط زورش بما
میرسید و پنداری هر شب زنش پشتش رو به اون میکرد، فردای آنروز دق و دلی اش را سر ما خالی میکرد!! اگر موردی میدید با همان شلاق معروفش بیرحمانه
میزد روی دستهایمان که دردش تا بُن استخوانمان میرفت، و بیخود نبود که اسمش را
گذاشته بودیم شمر یکروز هم که بموقع رفته بودم و بنظر خودم اشکالی در کارم نداشتم!
با این وجود صدایم کرد بیرون و فرمان داد از کلاس بروم بیرون تو کریدور، و بین چهل
تا شاگرد فقط منو برد بیرون وارد راهرو که شدم دیدم چهار پنج نفر دیگر را هم از کلاسهای دیگه
جمع کرده و هیچکدام نمیدانستیم که موضوع چیست و او میخواهد با ما چه کند !؟ از ترس لرزه به تنمان افتاده بود . زندی کوتاه قد وچاق بود با شکمی بزرگ و صورت و گردنی که گوشتش
آویزان شده بود، موهای فر کوتاه داشت و سبزه رو با چشمانی کشیده و ابروانی پیوسته
و پر، و بیجهت نبود که قیافه ترسناک او را با شمر تشبیه میکردیم و این آدم که بهتر
بگویم جلاد! نمیدونم چرا ناظم مدرسه شده بود و حالا که فکرش را میکنم ، بهتر بود در
اوین و یا زندان دیگری استخدام میشد چون جون میداد برای شکنجه کردن و اعتراف گرفتن
و قیافه اش کافی بود که آدم هرچی در دل بعنوان راز دارد را بریزد بیرون و فاش کند و مطمئن
هستم که در زندانها برای حکومت وقت موثرتر میتوانست باشد پس چند دقیقه انتظار
از کلاس اومد بیرون و وارد کلاس بعدی شد و همینطور چند کلاس دیگر را هم رفت و ما
جمعاً شدیم ده نفر که گفت برویم و خودمان را به اقای البرزی فراش مدرسه معرفی کنیم
و اون بهمان میگوید که چیکار باید بکنیم مسیر حیاط مدرسه را طی
کردیم و در مسیر حیاط فکری بسرم زد ! پول آقای البرزی!!!! راستش پریدن پیراهن و
قسمت من نشدنش را گذاشته بودم روی اینکه خدا نخواسته و چون پولش را از راه حرام
تهیه کرده بودم، پس این کار خدا بوده که آن پیراهن نصیب من نشود و این تنها توجیحه
ام بوده و داشتن آن پول طوری نگرانم کرده بود که راستش بعد از آن همیشه منتظر یک
حادثه بد بودم و تا آن پول نزد من بود ترس از خدا و عقوبت آن داشت وجودم را مثه خوره میخورد و
عذاب وجدان داشتم ! نمیدونم ! ولی همراهم بود و فکرم را مشغول میکرد و حالا فرصت آنرا
داشتم که یکجوری و بهمان طریقی که برداشته بودم و کسی نفهمیده بوده همون
جور هم بگذارم سرجایش و پولها را برگردانم به صاحبش ، بهمین منظور از بچه ها جدا شدم رفتم
توالت و آنها را که در کش شورتم جاسازی کرده بودم را خارج کردم و گذاشتم تو جیب کت
م و بدو شدم جلوی اطاق البرزی ، او داشت بچه ها را تقسیم میکرد که هر کسی یکجایی
را نظافت کند و بچه ها بمحض دریافت دستور و مشخص شدن محل کارشان وسایل لازم را
برمیداشتند و میرفتند بسمت جایی که البرزی تعین کرده بود، بمن که رسید یک لنگ و یک
لگن و چند روزنامه را بهم نشون داد و گفت برم دفتر و شیشه های دفتر را تمیز کنم،
چشمی گفتم و به بهانه ای رفتم به اطاقش و سریع پول را انداختم پشت بخاریی، چون فصل
بهار بود و هوا گرم بخاری خاموش بود،
تبدیل شده بود به طاقچه و کلی خرت و پرت روی آن بود، برگشتم و لگن را از شیرهای
دستشوی پر آب کردم و سبک بال و آسوده خیال راهی دفتر شدم ، با آرنجم در را باز
کردم و وارد دفتر شدم. دفتر مستطیل شکل بود و سه تا میز، یکی ته دفتر و زیر پنجره
دو تا هم دو طرف اطاق جا سازی شده بود و دور تا دور و همچنین پشت هر میز یک صندلی که آنموقع بهش میگفتیم
صندلی ارج، گذاشته شده بود، و من قرار بود بروم روی پنجره بالای میز زندی و شیشه هایش را تمیز
کنم ، زندی در دفتر نبود و فقط یکی از معلمین کلاس پنجم یا ششم، یادم نمیاد پشت
یکی از میزها نشسته بود و داشت ورقه تصیحح میکرد، با دقت لگن آب را گذاشتم روی
قرنیز پنجره و خودم را هم بالا کشیدم و چون جایم نمیشد یه وری و بطور نامتعادل ایستاده
بودم شروع بکار کردم و اول لنگ را در لگن آب می چلاندم و شیشه ها را میشستم و سپس با روزنامه خشک
میکردم. وسط های کار بودم که زندی اومد و نگاهی بمن انداخت و گفت حیف نون پنجر را
باز کن که بتونی درست وایسی، نیافتی از اون بالا! و رو کرد به معلم و گفت: والا
اگه بیافته بلایی سرش بیاد هزارتا ننه بابا پیدا میکنه ......... راست
میگفت و چرا عقل خودم نرسید که پنجره را باز کنم و اون همه عذاب داشتم میکشیدم،
پنجره در دو طرف واشو داشت و در قسمت وسط ثابت بود و باز نمیشد ، زندی
اومد و کتش را از تن در آورد انداخت دور صندلی و نشست پشت میزش و این بدان معنی
بود که میبایست دقتم را صد چندان میکردم که مبادا قطره ای آب دستم ترشح کند روی او،
وگرنه واویلا داشتیم، زندی همانطور که قبلاً هم گفتم یک گردن گوشتی داشت و همیشه
هم یک پیراهن یقه آهاری میپوشید و کراواتی هم می بست، یک زیگیل هم روی گردنش داشت.
راستش من دور و ور خودم و بین همسایه ها و فک و فامیلمان کراواتی نداشتیم و تا
آنموقع فکر میکردم که یقه زندی که اینقدر شق و رق میایسته حتماً یک تکه ورقه ای از
فلز داخل ان است که این قطور صاف رو گردنش نمایان است و مدتها مسئله ام شده بود
بخصوص وقتی که زگیل روی گردنش گیر میکرد به یقه اش، راستش یجورایی چندشم میشد،! آنروز
هم وقتی که زندی نشست زیر پنجره و همونجایی که من کار میکردم، به ناگاه خیره شدم
به اون گردن گوشتی و حرکت گردن زندی ! او که سرش پائین بود داشت همانطور که با معلم حرف میزد نامه ای را هم
میخواند، فکر عجیب وغریبی زد به سرم و عجیب وسوسه ام کرد بطوری که کاملاً یادم رفت
من داود رحیمی معروف به داود سیاه محصل کلاس سوم "ب" هستم و او زندی چون خدا یا بعبارت بهتر مالک دوزخ
مدرسه دیهیم، که هیچ ! حتی همه بچه های محله، اونهایی هم که مدرسه نمیرفتند، پدر مادرها
در خانه هم که بودیم برای ترساندنمان تهدید میکردند که میایند و به زندی میگویند و
همین کافی بود که خودمان را گلاب برویتان خراب کنیم
نمیدونم
چه نیروی غیبی این فرمان را بمن داد و چی شد که آن کار را کردم!! با
همان دستهای خیس م یک پس گردنی خوابانم پشت گردن گوشتی زندی و لگن آب را هم خالی
کردم روی سرش، زندی هرگز نمیتوانست تصور کند که من با اراده و آگاهانه زده ام، فکر
میکرد که اتفاقی بوده و آن صحنه و اتفاق حادثه ای بوده اس ، مثل یک یوزپلنگ برق
گرفته از جا برخواست و همینطور که آب از سرش میبارید به روی پیراهن سفیدش، چشمهایش
گرد شد بود بمن، قیافه مضحک زندی در آن لحظه باعث شده بود خنده ام بگیرد و طوری که نتوانم جلوی
خودم را بگیرم و این برعصبانیت زندی میافزود، بطوری که دندانهایش را داشت بروی هم
میفشورد. شاید همه این سکانس به یک دقیقه نکشید ولی تا کنون که بیشتر از پنجاه سال
از انروز گذشته، هرگز آن چهره زندی را فراموش نکرده ام که چقدر عصبانی و تواماً
مضحک شده بود، منهم نمیتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، او تا اومد بخودش بیاد و بسمت
من یورش کند از پنجره پریدم تو حیاط که حدود 2 متر ونیمی شاید یخورده بیشتر فاصله
داشت و پا بفرار گذاشتم، و پشت سرم را هم نگاه نمیکردم بعد از آن اتفاق ده
پانزده روزی مدرسه نرفتم و ظهرها از سر کار بهوای مدرسه میزدم بیرون و تا ساعت
چهار تو باغ ارباب مهدی که بیشتر بچه محلها که صبحی بودند، اونجا جمع میشدند و
فوتبال بازی میکردند، با آنها مشغول میشدم و هم پیش اوس اصغر وهم تو خونه تظاهر
میکردم میروم مدرسه! تا اینکه بالاخره مادرم فهمیده بود که مدرسه نمیروم و نمیدونم
چه کسی ماجرا را به اطلاعش رسانده بود، یکشب سر شام بودیم ، سر حرفو باز کرد و از
درس و مشقم پرسید، و لابلای حرفهایش بهم یکدستی زد و دروغم رو شد و مچم را گرفت، طبق
معمول که دیگرعادی شده بود ، کتک و فحش و نفرین و زندانی شدن تو حیاط خلوت، از توی
حیاط خلوت صدایش را می شنیدم، یکی درمیون
که منو نفرین میکرد و در ضمن آقام را هم بی نصیب نمیگذاشت، یکی دو ساعتی از تنبه
نگذشته بود که پس از مدتها زن عمو طاهره و عمو ابوالفضل به بهانه شب نشینی اومدن
خونه ما، زن عمو طاهره (مادر شهید پوران رحیمی که زمستان سال 60 در رابطه با
سازمان مجاهدین دستگیر و سیزدهم اردیبهشت سال 61 اعدام شد ) چون دختر
زا بود و خدا دوتا دختر بهش داده بود از اینرو علاقه خاصی بمن داشت و دلسوزم بود، ولی
عمو ابوالفضل که تومنی روی یک بنز 170 دیزل توی خط فوزیه نظام
اباد کار میکرد جای آقام را خالی نگذاشت و در نبود او بجای برادر غایبش
حسابی خدمتم رسید، خلاصه قرار این شد که زن عمو بره و بروی دست و پای زندی بیافته و
بهر طریقی که شده برم گرداند مدرسه، هر چند هم مادرم و هم عمو ابوالفضل مخالف
بودند و بیشتر توصیه میکردند تموم وقت برم سرکار تا آدم شوم، ولی زن عمو طاهره نظر
دیگری داشت و سعی میکرد موضوع را ماست مالی و کمرنگ کند و آنها را متقاعد کند که
من برگردم مدرسه، و دائماً هم همراه با نصیحت نوازشم هم میکرد و از یکسو خطاب به مادرم میگفت که کار شیطون
بوده و از طرف دیگه هم بمن یاد آور میشد که باید درس بخونم تا مثل آقام و عموم و
بقیه نشوم.
البته
منهم به دین و آئین قسم میخوردم که عمداً اون کار را نکرده ام و اتفاقی بوده و
.....و قضیه را وارونه جلوه میدادم و دائماً
سوژه تعریف میکردم که ریختن آب روی زندی اتفاقی بوده و اگر دست من خورده پشت گردنش
بخاطر این بوده که کنترلم را از داده بودم در حال افتادنم از روی پنجره این اتفاق
افتاده و قصد و عمدی نداشته ام، و البته با شرایط و اخلاقی که زندی داشت و معروف شده بود دلیل من
محکمه پسند بود و کسی باورش نمیشد که آن پس گردنی و دمر کردن لگن آب روی سر او
عمدی بوده باشد، یعنی چه کسی میتوانست من کلاس سومی جسارت اون کار را داشته
باشم، آخه کی جرأتش را داشت این کار را با زندی شمر بکنه! که من کرده بودم ،!!! زن
عمو برای صحبت با زندی به مدرسه نمیرود و اول رفته بوده قاسم آباد در خونه
زندی و دست بدامان زنش میشه، او را واسطه کرده بوده و خلاصه با التماس
زندی را متقاعد میکند که از گناه من بگذرد بشرطی که شنبه استثناً صبح بمدرسه برده
شوم ( آخه من بعد از ظهری بودم ) و سر صف بعد از سرود و دعای صبحگاهی شلاق بخورم و ............... انروز صبح زود زن عمو طاهره مثل عجل معلق خروس خوان اومد و همچنین
با اوس اصغر هم هماهنگیهای لازم را بعمل آورده بوده و دستم را گرفت و کشان کشان
بردم بسمت مدرسه و برای اینکه فرار نکنم آنقدر محکم دستم را گرفته بود که ناخنهایش
مچم را زخم کرده بود، وقتی که وارد مدرسه شدیم دیدم که اوس اصغر هم آنجاست و کلی
هم بد و بیرا بارم کرد و !
زنگ
زده شد و بچه ها بصف شدند، ابتدا قران خوانده شد و سپس دعا بجان شاه و بعد از آن، بچه
زرنگها و خوبها معرفی شدند ،به یکی دو سه تا از شاگردهای زرنگ کلاسهای مختلف خود کار
بیک و یا دفتر صد برگ جایزه دادند، بعد نوبت زندی شد که رفت پشت میکروفن مدرسه،
زندی همیشه عادت داشت که میکرفن را از پایه جدا میکرد و میرفت جلوی پله ها، طوری
که ما اون پائین همه اش فکر میکردیم الان میافته، از سخنرانی خوشش میامد و
آنروز هم به عادت همیشگی اش همان کار را کرد و با همان افه شروع کرد به تعریف
کردن! بچه خوب، بچه ایستکه .......... و به آنها خودکار بیک و یا دفتر 100 برگ
جایزه دادند و بعد از آنهم نوبت بچه بده رسیده بود که باید برای عبرت دیگر بچه
ها تنبیه میشد و بیست ضربه شلاق میخورد کف پاهایش. بچه ها را میدیدم که بخاطر هوای
سرد زمستانی صبح میلرزند و خودم را میدیم
که از ترس دندان قروچه گرفته بودم نه نباید کتک میخوردم و نمی بایست این جنگ را به زندی می باختم ضمن
اینکه حرفهایی که زندی پشت میکرفن راجع به پدر و مادرم میگفت را سزاوارشان نمیدیدم،
ما فقط فقیر بودیم و ندار! پدر و مادر من بیخیال نبودند که فقط بچه پس انداخته
باشند و این حرفها!! مستحق اینحرفهایی که زندی راجبشان میگفت نبودند، نرم نرم رفتم و خودم را رساندم پشت سر زندی و همانطور که او داشت نطق
میکرد با تمام قدرت هولش دادم، چه صحنه دلنشینی شده بود، زندی با ان هیکل توپل و
بد هیبتش به شکل مضحکی از پله ها افتاد پائین و ولو شد کف حیات و سیم بلندگو هم
پیچیده شده بود دورش و چند دفعه سعی میکرد که بلند شود ولی باز میخورد زمین و قهقه
خنده بچه ها هم بلند شده بود، و با اینکار من، مراسم صبحگاهی و ردیف صفها و خلاصه همه
چیز بهم ریخته بود و فقط دیدم که البرزی به زن عموم گفت که ببرش که اگر زندی بیاد
بالا، میکشدش و منهم منتظر نماندم و پا بفرار گذاشتم که البته بعدش خونه و
سرکار و ... چی شد خودتان حدس بزنید، نزدیک امتحانات ثلث سوم بود و با اصرار و
التماس زن عموم طاهره و هزار جور تعهد گرفتن و با وساطت اوس اصغر، چون مدرسه دولتی
دیگه راهم نمیدادند، اسمم را نوشته مدرسه ملی حاتمی در ارباب مهدی ایستگاه نانوایی،
همان مدرسه ای که سعید و حمید پسرای اوس اصغر میرفتند و ثبت نامم کردند و
دوباره رفتم مدرسه .
گذشت
و چند سالی از آن اتفاق دور شده بودیم، و قبل از انقلاب بود و من دانشجو مدرسه هنر بودم،
و چند ساعتی در دبیرستان تهران چهار راه کالج برای
کمک خرجم کار دفتری میکردم، یکروز بعد از کارم داشتم مسیر مدرسه تا
فوزیه را پیاده طی میکردم، خیلی اتفاقی زندی را دیدم . که اگر یادتان باشد گوشه میدان فردوسی ضلع جنوب غربی یک ساندویچ
فروشی بود که در مسیرم باید از جلوی آن رد میشدم، ناظم قدیم مدرسه دیهیم را دیدم
که نشسته و دارد ساندویچ میخورد، زندی را با همون نگاه اول شناختم که نشسته بود و داشت
لوبیا با ساندویچ سوسیس میخورد. رفتم داخل و سلامش کردم و او هم همزمان با جواب
دادن سرش را بلند کرد و پنداری نشناخت که کی هستم، ولی من فکر میکنم که شناخت و به
روی خودش نیاورد . ! بدون اجازه جلویش نشستم و با مهربانی و صمیمانه اسمش را صدا کردم و
حالش را پرسیدم، بیشتر کنجکاو شد و بلافاصله خودم را معرفی کردم، که اگر ابهامی
دارد رفع شود، یادش
افتاد و نگاهم کرد و متوجه شدم کینه ای از من بدل ندارد، از اوضاع احوالم و اینکه
چه میکنم پرسید!؟ وقتی بهش گفتم درس میخونم و دانشجو هستم، تعجب کرد و باورش
نمیشد، شروع به حرف زدن کرد و تعریف کرد که بعد از آن حادثه کُرک و پرش نزد
شاگردها ریخته بود و حتی در بیرون مدرسه هم بچه ها دم میگرفته اند و دستش
میانداخته اند طوری که مجبور شده بوده تغییر شغل بدهد و برود در ناحیه کار کند،
دست از ناظم بودن بکشد و اعتراف کرد که او هم هرگز من و نامم را و آندو حادثه را
فراموش نکرده و نخواهد کرد باهم خیلی حرف زدیم و از اینکه میدید و می شنوید در ورزش و مدرسه و
.... موفق هستم خوشحال بنظر میرسید منهم غذا سفارش دادم و وقتی هردویمان غذایمان را خوردیم، از او
سئوال کردم ، آقای زندی چرا اینهمه ما را میزدید !؟ و او خجالت زده و پشیمان فقط
نگاهم کرد و زبان نگشود که در آن نگاه هزار راز خوابیده بود که فهمیدنی بود
داوود رحیمی
ادامه دارد