Monday, 23 March 2015

رنسانس


تاریخ شک اگرچه قدمتی طولانی دارد و گونه های تعبیر دوئیتی از هستی نیز به درازای همین تاریخ شک گرایی است، اما انگار باید جدیت آن و اولویتش، دربستری از تاریخ مطرح می شد که بی گمان امکان بروز آن ومطرح کردنش کمتر بود و اگر هم می شد، با صفات الحاد و ارتداد مترادف می شد. سیطره کلیسا و قدرت سیاسی آن این امکان را در محاق خود داشت و اگر متفکری تن به خطر می داد، بهای آن شاید چیزی بجز داغ و درفش نبود، اما سرشت تفکر چنان است که درست در همان زمان هایی که امکان جولانش کمتر است، شکاف را در یکپارچگی به ظاهر آراسته بجوید وآن را عمیق تر کند. قرنهای میانه شاید به تعبیری سیاه ترین دوره تاریخ اروپا است، از آن رو که چنین انگاشته شده است که همه چیز در محاق بوده است و به راستی هم که بوده است، اما آنچه که موریانه وار و به آهستگی روال بودگیِ خود را طی می کرد، همانا اندیشه ورزی و تفکر بود که به انگیزه های گوناگون، ترک خوردگی ها را تعمیق می داد تا کلیسا و قدرت سیاسی آن از قدرقدرتی ومرجعیت تفسیراز هستی ساقط شود.

زمیه های رنسانس و نوگرایی دربستر چنین وضعیتی پیدا شد، اما تا جلوه های نواندیشگی وجهان نو تبارز پیدا کند، بازاندیشی جهان باستان در هستی شناسی امر مدامی بود که هرکس وباهر توش و توانی از دریافت، ناچار می بایست بدان رجوع کند. چه پیوستگی تاریخ نه در رویدادهای عینی آن که گاه وقفه ای چند قرنی را به خود دیده است، بلکه در ذهنیت برآمده از چگونگی دیدن وهستی شناسانه آن است که تاریخ را از قرنی به قرنی و از زمانی به زمانی می برد وهمین است که از دل تاریکی قرن ها ی میانه، نگاه به فلسفه و تاریخ فلسفه، هم در گونۀ هستی شناسی و هم در گونۀ تعریف از بودن ، هستن و غایات هستن انسانی، خود را می باید!  رنسانس محصول همین بازنگری و چالشگری است.  اما تا آن زمان که این تحول را ببینیم ناچاریم همچنان جهان باستان را درهستی شناسی و فلسفه تاریخش بکاویم.

 

افلاتون

 

هرچند نگاه نخبه گرایانه و طبقاتی افلاتون به تاریخ و شیوۀ کشورداری او از انسجام نظری کافی در تعریف از فلسفه تاریخ برخوردارنیست، اما با توجه به رسالات او در کتاب هشتم و نهم جمهوری، ما تا حدودی به گونه ای از فلسفه تاریخ در نزد او روبروئیم.  با این ملاحظه که اگر تاریخ را برآیند عمل و ذهن انسان در زندگی اجتماعی او بدانیم و سیاست و حقوق، مذهب و هنر را  آن عواملی در نظر آوریم که نگاه به آن ها و دریافت از آن ها و تعریفی که از آن ها به دست می دهیم، آن عواملی اند که زندگی را به مثابه موضوعی برای معنا دار کردن زندگی، به عرصه چالش های ذهنی و عملی می برند، آن گاه ما درنزد افلاتون نیز به تعریفی از فلسفه تاریخ می رسیم .  

افلاتون درحکومت قائل به وجود دو طبقه است. برای او " شهرکامل " شهری است اشرافی. حکومت باید در دست متفاخران [ فرهیختگان ـ تیموکرات ] ها باشد.  درحکومت مورد نظر افلاتون، جنگ دائم میان حکومت کنندگان وحکومت شوندگان برای تصاحب " قدرت " و " مالکیت " وجود دارد.  شورش های دائمی به حکومت " بی چیزان " منجر می شود. اما حاکم جدید به بهانه های مختلف برای حفظ قدرت به سرکوب روی می آورد و تبدیل به یک " جبار " می گردد.  افلاتون پیشنهاد می کند که به جای حکومت " دموکراتیک " که به زعم او، بدترین نوع حکومت است، اشراف و تیموکرات ها که از فرهیختگی و دانایی برخوردارند ، حکومت کنند!  

برای افلاتون مردم عادی ازشرایطی برخوردار نیستند تا به وضع قوانین بپردازند. قوانین حقوقی و اخلاقی باید ازجانب فرهیختگان تدوین شود. او قانونمندی را لازمه حفظ تعادل و آرامش جامعه می داند. متعرضان به حکومت و قانون را به " مرگ  "محکوم می کند.  " دولت " برای افلاتون  یگانه مرجع اداره  امور و نیز تدوین کننده و مجری قانون است که صلاحیت  در دست داشتن آن متضمن هیچ اصل و نسب و برتری نژادی و قومی و طایفه ای نیست  ، بلکه صلاحیت " دولتمرد " و " رهبر " برخاسته از تدبیر و کاردانی و شایستگی فرهنگی و فرهیختگی او است!    

افلاتون درهستی شناسی خود قائل به امری [ پیش پرداخته ] و " تقدیری " برجهان است که خدایان بنا بر اراده و صلاحدید خود آن را پرداخته اند خدایان افلاتون ازادراک و تعقل برخوردارند، وجهان از تحرکات عناصر جسمانی شکل می گیرد.  او همچنین قائل به " عدالت " خداوندان خویش در اداره امور است.  مرگ را سزاوار انکارکنندگان خدا می داند.  در فلسفه تاریخ افلاتون آنچه قابل توجه است این است که تاریخ ساخته و پرداخته " آگاهانه " عناصری است که آن را می سازند.    او باور به انسان  " سیاسی "  و " مسئولیت پذیر " و درعین حال فرهیخته و آگاه دارد.

در نزد افلاون دولت باید " آرمان " سعادت جامعه باشد. دولت نقطه اتکا و مرکزی برای تمام امور جامعه است، اما همین دولت  از آن جا که مرجعیت اش را تنها از طریق قدرت و مودجودیت اش به مثابه مجری قانون و عدالت می شناسد، قائل به پذیرش " فردیت " برای شهروندانش نیست! هگل می گوید: [  افلاتون در جمهوری خود، اجازه می دهد که حکام افراد را در طبقه خاص شان قرار دهند و کارها و مشاغل خاصی را برای آنان معین کنند. در تمام این روابط فقدان اصل آزادی شخص وجود دارد ]   

 

ارسطو

 

آن چه در مورد افلاتون و نظریه فلسفه تاریخ او گفته شد، شاید به نوعی در مورد ارسطو نیز مصداق پیدا می کند.  در نزد ارسطو نیز به یک معنا از چیزی به نام فلسفه تاریخ سراغ نمی توان داشت. اما تفاوت های او و گسترش نظریات افلاتون در حیطه شکل گیری شهر و ضرورت آگاهانه در امر این شکل گیری،  به انسجام یافتگی نظریه دولت در نزد او منجر می شود.  برای ارسطو " جامعه گرایی " پیش شرط دخالتگری در امور آن است. او معتقد است: [ کسی که نمی تواند درجامعه زندگی کند، یا کسی که به دیگران نیاز ندارد، چون قائم به خود است و بی نیاز از دیگران، باید یا یک دد باشد یا یک خدا ]   ارسطو درتاریخ معتقد به " طبقات " است. برای او امر خدایگانی و بندگی، امری است نهادی ، پیش پرداخته و ذاتی!  


 کسانی " برده " زاده می شوند وبرده گی آن شایستگی ای ست که آن ها می توانند به آن مفتخر باشند. ما در نزد اافلاتون نیز با همین دیدگاه روبروئیم، اما علیرغم وجوه مشترک این دو، اختلاف نظر چندان آشکار است تا از طریق آن، ما با دوگونه از نگاه به تاریخ روبرو باشیم.              


  در نزد افلاتون  [ برده دارایی خواجه خویش است ] خواجه می تواند او را بفروشد. برده از نظر افلاتون [ زاده کنیز است ، اعم از این که پدر او آزاد مرد باشد و یا یک برده ]. افلاتون برده را صاحب  " حق  " می داند، [ اما این حق نباید انگیزه ای باشد تا برده از آن احساس خشنودی و فخر بکند ، بلکه رضایت او را برای ادامه کاری فراهم آورد ] .  از نظر افلاتون برده گان را باید تنبیه کرد. پند و اندرز اخلاقی شایسته فهم وشعور بردگان نیست.  اگر چه برای افلاتون طبیعت انسانی برده و آزاد مرد و اشراف به یکسان است، اما اعمال عدالت تنها باید از این زاویه صورت گیرد که [ ما خودمان ] به نوعی رضایت برسیم. زیرا کسی که حقیقتأ محترم و طبیعتأ عدالت جو ست از ظلم و ستم پرهیز می کند ].

ارسطو اما به گونه ای دیگر این رابطه را می سنجد: [ برده یک ابزار زندۀعمل است ].  ارسطو ذات و طبیعت انسانی را یکسان نمی شناسد.


 او برظرفیت های عقلی و ویژگی های فردی نظر دارد و تاریخ را از زاویه " جنگ و ستیز " متقابل خواجه و بنده می نگرد.  او از همین رو ست که خواجه را به در نظر گرفتن بنده و پذیرش وجودی او ترغیب می کند.  زیرا پیروزی برده در جنگ، او را از ذات طبیعی اش جدا می کند و او  می تواند به خواجه تبدیل شود. ارسطو حقانیت پیروزی را از برای برده نمی پذیرد. ارسطو نظام حکومتی را در قانونمند کردن روابط اجتماعی و سیاسی در مقام " دولت " به مثابه ارگان قدرت و مجری آن در تعریف می آورد.   از آنجا که او امر تاریخ را از روابط خواجه و بنده می نگرد، دموکراسی و دخالتگری عمومی را در امر سیاست چندان نمی پذیرد.  او باور به آریستوکراسی دارد، اما درعین حال معتقد است که هر شهروند آزاد باید این امکان را داشته باشد، تا در اداره امور دخالتگر باشد. 

 ارسطو در بسط و توسعه نظریات افلاتونی در مورد دولت و فاصله گرفتن از آرمان های افلاتونی، شاید از نخستین کسانی باشد که دولت را در تعریفی شناساند که بعدها و در دوران روشنگری به تعاریف درست و حقیقی اش رسید.  او برآمد دولت را ناشی از منافع طبقاتی و حفظ این منافع تا جنگ های خونین و فساوت بار می داند و البته در این تعریف از آنچه که او ازآن دفاع می کند، تعریفی عینی تر و یقینی تر و حقیقی تر به دست می دهد!   

اگر چه آنچه که از نظرگاه های افلاتون و ارسطو به دست دادیم به دلیل اینکه آن ها پیش از آن که فیلسوفان تاریخ باشند، فیلسوفان هستی شناس و نظریه پردازان طبیعت، اخلاق، هنر و سیاست بوده اند، اما از دقت در مباحث مطروحه از جانب آنان و استمرار تعمیق و تدقیق کردن همین مباحث در دوره های بعد و به خصوص قرون میانه، ما با تأثیرات نظری آنان و تأسی پذیرفتن از آنان توسط فیلسوفان این دوره، یعنی قرن های میانه با نگاهی انسجام یافته تر از فلسفه تاریخ مواجه می شویم!

شهریار دادور