تا
اینجا گفتم و خواندید که در چه فضایی بدنیا اومدم و در ادامه هم سعی میکنم تکه
پاره های خاطراتم رو بهم بچسبونم، تا شاید
بتونم بیان کننده آن لایه از مردمی باشم که کاغذ کادوئی دور آن پیچده بودند
و دائماً میگفتند که داریم به دروازه های
تمدن بزرگ میرسیم. همه چیز آرومه و همه ام خیلی خوشبختند.
قصه های من که میخونید ارزنیه از خروارها مصیبت ها که طبقه من و ساکنین محلات
پائین شهر و حاشیه نشینان شهر تهرون
داشتند و میکشیدند.
آقا جون
رو هیچ نصیحت و منطقی نتونست از سفر باز داره و روز سفر فرا رسید،! نمی فهمیدم که
داره چی میشه، حالیم نبود! فقط یادمه که یک شب تو ماه اسفند و چند روز مونده به عید نوروز، غروب که رفتم خونه همه چیز بهم
ریخته بود.
گوشه اطاق یک چمدون نیمه باز خود نمایی میکرد و
روی کرسی لباسهای آقاجون ولو بود. مادرم و بی بی هم با نخ و سوزن داشتند بعضی از آنها رو
دوخت و دوز و راست و ریس شون میکردند و تو چمدون جا میدادند. کمد ی که اطاق نشیمن مون رو از اطاق میهمونخانه
جدا کرده بود هم هر دو تا درش باز بود.
آقا جون
هنوز نیامده بود خونه. از چهره عصبی و دست پاچگی مادر میشد فهمید که چه حالی داره.
بمحض دیدن من در اطاق، نیم خیز شد و بسمت
من هجوم آورد!.
ذلیل مرده کجا بودی تا اینموقع شب!؟ فکر نکن بی
صاحب میشی و میتونی هرغلطی بخوای بکنی ها ......
بی بی با غیظ اومد میون و پرید به مادرم
......... با بچه ام چیکار داری!؟.......... دلت از جای دیگه پره سر بچه ام
خالی نکن آ ! و با لحنی مهربون ادامه داد.... بیا ننه این سوزنو نخ کن واسم، چشام
سو نداره ننه !
سردم
بود ولی هر طرف کرسی رو که ورانداز کردم پر بود از لباسهای آقام. سوزنو براش نخ
کردم و بالاخره یه جایی برای خودم پیدا کردم و به بهانه مشق نوشتن خزیدم زیر
کرسی. گاهی چرتم میگرفت که با صدای بی بی
میپریدم و برایش سوزن نخ میکردم.
ساعت حدود
هفت و هشت شده بود و مادرم که پنداری هنوزعصبانی بود صدام زد و گفت:
پاشو
زیر طاقچه یه تومن بردار و بپر دوتا نون بگیر الان آقات میاد، شام میخواد نون
نداریم! و خودش هم رفت به آشپزخونه.
که
البته آشپزخانه ما بیک زیر پله خطاب میشد که در انتهای آن هم دری بود برای ورود به
حیاط خلوت خونمون. بگذارید از خونمون یکمقدار براتون بگم.
خونه ما شمالی بود و در کمر کش سه متری موسوی،
در خیابان طاووسی، منطقه نظام آباد ، که
با یه درب چوبی، که باز میشد به حیاط خونه. وارد حیاط که میشدید یک استخر
بود به بزرگی 5/2 در 5/2 متر و 5/1 مترگودی و پاشوره هم داشت و با یه تلمبه بالای
اون. فاضل آبش و زیرابش مستقیم لوله کشی شده بود به جوی وسط کوچه. از درب حیاط که وارد میشدی یک
باریکه باغچه سمت چپ خونه بود تا به دیوار مستراح، و یک درخت مو (انگور )، که از
این باغچه تنه کشیده بود و با یک داربست بزرگ تقریبا همه حیاط رو گرفته بود و ضمنا
سایه بون خوبی بود تو تابستونها.
مستراح خونه ما سمت چپ حیاط ساخته شده بود و
البته با نقشه و موقعیتی که کوچه و خونه ها داشتند این موضوع همیشه مورد بحث علمای
عظام مسجد بود و آخرش هم نفهمیدم که نتیجه چی شد؟.
تعدادی معتقد بودند که مستراح رو به قبله است و
ریدن نداره و در چنین مستراحی شاشیدن حرومه.
و بعضی
هاشون هم قبله رو سمت دیگه ای تشخیص داده بودند و خلاص شدن در مستراح حیاط ما رو
بلامانع تشخیص داده بودند.
بعدها
فهمیدم که چند تا از خونه های محل رو آقا جون ساخته، منجمله خونه خودمون رو، و علت
اینکه مستراح خونه ما سمت چپ حیاط قرار گرفته،
دلیلش این بوده که خونه ما و همسایه دیوار بدیوار ما همزمان و با هم ساخته
شده، و مستراح هردو خونه، برای صرفه جویی فقط یک چاه داشته و استفاده از چاه مشترک
دلیل رو به قبله قرار گرفتن مستراح خونه ما بوده،. گویا مغنی در آن زمان کمیاب و
گران بوده است ...
از درب ورودی وقتیکه وارد حیاط میشدیم یک دریچه
آهنی کف حیاط دیده میشد که راه به آب انبار داشت. چند قدم جلو تر وارد یک راهرو
باریک میشدیم که سمت چپ دو تا در بود که یکی به اطاق خواب و نشیمن و دیگری هم به
اطاق مهمونخونه باز میشد. که ایندو اطاق
تقریباً اندازه هم نبودند و اطاق نشیمن نیم متری از عرض بزرگتر بود. البته ایندو
اطاق تو در تو بودند و با قرار دادن یک کمد چوبی و بقول معروف کمد خرکی از هم جدا
شده بود.
در اطاق میهمون خونه یک فرش نه متری خرسک پهن
شده بود که جهیزه مادرم بوده و روی طاقچه آنهم یک قران بود، که نمیدونم مجید بود یا کریم و یا چیز
دیگه. و دو تا چراغ گردسوز. رو دیوار
بالای آنهم یک عکس سیاه و سفید ،از آقام و مادرم،
نصب شده بود که گویا قبل از بدنیا آمدن ما و در حرم حضرت معصومه انداخته
بودند و حرم حضرت هم پشت سرشون نمایان بود.
البته برای گرفتن چنین عکسهایی احتیاجی نبود راه
طولانی رو سفر کرد و فقط کافی بود بریم عکاسی آقا "مددی" سر نظام آباد
که چند تایی از این پرده ها از امام رضا، کربلا، شام ، قم و ..... داشت و یک تومن اضافه میگرفت و پرده ای
رو که میخواستی پشت سرت آویزون میکرد.
انتهای
راهرو یک راه پله با پاگرد، میرفت به طبقه دوم. و مستقیم و سمت چپ راهرو یه پله میخورد و
میرفتیم پائین که آشپزخونه بود با یک چراغ سه فیتله ای و ظرف و ظروفها. و انتهای
اون هم حیاط خلوت بود که بیشتر انبار آقام بود و شمشه و ماله پاله و استن بولی و
زنبه و ..... همه را آنجا جا داده بود.
حیاط خلوت یه استفاده دیگه هم داشت که زندون و
محل تنبیه ما بود که بعداً بهش میرسیم و بیشتر مینویسم . از راه پله ،بالا که
میرفتی، در ظبقه دوم یه اطاق 4 در 4 با یه
بالکن جلوی اون بود که برای کمک خرج خونه همیشه در اشغال مستأجر بود.
پشت بوم هم که محل خواب ما بچه ها در شبهای تابستون
بود. که از یه نردبوم چوبی میرفتیم بالای بوم .
دو موضوع
رو من هرگز نفهمیدم: یکی نامگذاری کوچه مون، که معروف شده بود به سه متری موسوی،
که حتی روی پاکت نامه ها هم نوشته میشد، سه متری موسوی. ویادمه که ما متر کرده
بودیم و با جوب وسطش، بزور میشد دو متر. دوم خونه هامون، که با ضرب طول و عرضش
وصرف نظر از اعداد اعشاری
یه 60 متر مربعی میشد ، ولی معروف شده بود
به: " خونه پنجاه متریها ". چرا
این جوری میگفتند ما که نفهمیدیم ! ** .
راستی
داشتم از روز رفتن آقام میگفتم .
کتم
و به تنم کردم و طبق معمول و برای محافظت از سرما دستها موهم کردم تو آستینهام و بدو شدم نونوایی.
تا نون رو بگیرم و برگردم یکساعت بیشتر طول کشید
و وقتی وارد اطاق شدم کاملاً دکور خونه عوض شده بود.
لباسهای آقام تلنبار شده بود روی رختخوابا. عمو عزیزالله شوهرعمه رباب، (عمه بزرگم که این
عمه یکجورایی حق مادری هم نسبت به برادرهاش داشت ) نشسته بود.
عمو عزیزالله بخاطر سن و سالش معتمد و محرم همه
فامیل بود، و هر کس که میخواست کاری بکنه، زن بگیره و یا برای دخترش خواستگار
میامد و یا میخواست دست به کسب و کاری بزنه، عمو عزیزالله مورد مشورت قرار میگرفت
.و میگفتند که استخاره اش هم رد خور نداشت
و همه اش درست از آب در میومده.
سمت دیگر کرسی هم عمو حسن، برادر بزرگ آقام نشسته بود. و آقام هم دو زانو قسمت پائین
کرسی.
پنداری با توپ و تشر داشتند آخرین تلاششون رو
میکردند که شاید بتونند آقام رو از این سفر بازدارند.
نون رو طبق عادت همیشه تا زدم و گذاشتم روی
مجمعه مسی که همیشه رو کرسی بود که همزمان هم مادرم با یک سینی چایی وارد اطاق شد
و پنداری مثل همیشه که دیواری کوتاه تر از
من پیدا نمیکرد، غر زد که: چشم سفید ذلیل شده ، کوری که رو مجمعه پره، نونا رو ببر بپیچ لا
سفره تو آشپزخونه .
عمو عزیزالله خطاب به پدرم میگفت: حسین یادته!؟
یادته وقتی که داشتی این خراب شده رو میساختی؟.... صدبار بهت گفتم کفر نکن و این
مستراح رو، رو به قبله نساز! نفهمیدی! گوش نکردی گفتم ، نگفتم!؟، آقا خاتمی سید اولاد پیغمبر (پیش نماز مسجد امام
رضا ، مسجد محل )هزار دفعه بهت گفت!، نگفت!؟
بابا ما مسلمونیم! نیستیم !؟ خدا و پیغمبر که
دروغ نیست! خیال میکنی نفهمیدم، برام خبر نیاوردند که چه میکنی!؟ تا پشت سبیلت سبز
شد تو دکون این کافر حروم فروش سر ده متری ارامنه پاتوق انداختی وصد دفعه خبر برام
آوردند که دهنت بوی مشروب میده! بروت نیاوردم. گفتم سرت به سنگ میخوره و خودت توبه
میکنی! درست !؟ خیالت نمی فهمیدم !؟ این خونه رو که
میساختی بهت نگفتم برو 5 تومان بده به اقا تا بیاد و قبله رو تو خونه ات پیدا کنه،
تا مستراح رو، رو به قبله نسازی !؟ نگفتم !؟
عمو
حسن ( میاد تو حرفهای عمو عزیزالله که
البته این اتفاق دائماً پیش میامد و همچنین بی بی را هم مخاطب و مورد سئوال قرار
میدادند بطوری که بیچاره بی بی نمیدونست چی باید بگه ): عزیزالله خان کیه که اینا
رو بفهمه آخه !؟ بیخود نیست که برکت از خونه آدم میره! همینه دیگه!. منم صد بار
بهش گفتم داداش، وا می ایستادی بغل خودم و
دستمونو تو هم میذاشتیم و یه لقمه نون حلال در میاوردیم. آقا تا رو چوب بست
رفتن و یاد گرفت، خواست معمار بشه فکر کرده که به این سادگیه!.
بخدا عزیزالله خان، بی بی شما که شاهد بودید که
هیچی کسرش نمیذاشتم! میذاشتم !؟ یه لقمه نون در میاوردیم و یه چراغ تو خونمون روشن
بود و یه سفره پهن میکردیم ..! .و بعد میگفت:(خطاب به خودش ) نمیدونم کدوم
از خونه بی خونمونی انداخت تو سرش که سفره اش رو از من جدا کرد. براش زن نگرفتم !؟ که گرفتم .! گفتم شاید زن بگیره و دست از ولگردی
و شر و شور برداره و غروبا که دست از کار
میکشه بیاد خونه، و بتمرگه سر خونه !زندگیش، پیش زن و بچه اش ..! عزیزالله خان خدا بسر
شاهده ، مردم از خجالت مردم که هی برام
خبر اوردند که حسین دم سینما مراد تو فوزیه دیده شده. همین ممد آقا کفشی که اونجا
جلو سینما مراد بساط پهن میکنه صد دفعه برام خبر اورد که خودش دیده حسین رو که
آبجو میخوره.
ای کارد بخوره تو شکمت، تو کار کنی !؟ اگه میخواستی
کار کنی میومدی وردست خودم! بگو میخوام برم جایی که اگه هر غلطی کردم کسی
نبینه.......
! ........... خلاصه کنم آنشب فهمیدیم اوضاع بد اقتصادی خونه ما از بی برکتی و قهر خدای بی انصافه، بخاطر مستراح رو به قبله خونمون تا احیانا!
نجستی خوردن آقام و سینما رفتنش و حتی بی حجابی دخترهای خاله ام که در تهران نو زندگی میکردند!.
پس
بگو این 6 روز کار کردن و هشت روز بیکار شدن آقام وبی برکت بودن پول ووو....... !
همه اینها دست و خواست خدای بیرحم بوده و ربطی به ما نداشته.
خلاصه شبو
خوابیدیم و صبح متفاوت تر و زودتر از بقیه روزها و با سر و صدا در حیاط خونه از
خواب بیدار شدم و برای شستن سر و صورت
رفتم لب حوض . چمدون آقام بسته شده بود و تو حیاط بود. و در حیاط هم باز بود.
صدای جعفر اصفهانی وانت دار از کوچه بگوش میرسید که دائماً میگفت
"بجنبید بابا دیر شد!
خب
تو اون سن و سال، من واقعاً درست نمیفهمیدم که چه خبره و حالیم نبود.
ولی هر چی بود غیر عادی بود.
جعفر اصفهانی اومد داخل حیاط . من رو
پا وایسادم و سلامش کردم. چمدون رو
انداخت رو دوشش و از خونه رفت بیرون.
چند دقیقه بعد، پدرم بهمراه چند نفر از اهالی کوچه از بیرون اومدند تو خونه و هی
صلوات میفرستادند. بی بی از تو اطاق
مهمونخونه قرآن رو آورد و داد دست یکی از خُدام مسجد امام رضا و
خود بی بی هم یک کاسه آب از حوض برداشت، که بریزه پشت سر آقام.
آقا
جون متوجه من شد و اومد جلوم و روی پا نشست و بغلم کرد و یادمه که گفت:
بابا مجبوره چند ماه بره سفرت و نباشه، پسر خوبی
باش و مادرو اذیت نکن، آخه دیگه مردی شده ای و بعد از من تو مرد خونه هستی! مواظب
خواهر و مادرت باش، بابا زود برمیگرده و با دست پر میاد و اونوقت دیگه احتیاجی
نیست تو کار کنی.
یادم
نیست که اینا رو بهش گفتم یا نه. ولی، در آن لحظه و با تمام وجود تو سرم بود، که
بهش بگم: که آقا جون نرو، بمون، چشم بهم بذاری خودم بزرگ میشم و کار میکنم و
دستگیرت میشم. اوس اصغر داره جوشکاری یادم میده. جوشکار که بشم مزدمو زیاد میکنه.
ترو خدا نرو، ترو خدا نرو. باشه، هر شب که دلت گرفت و عصبانی بودی منو بزن. هر شب
بندازم تو حیاط خلوت، ولی نرو، ترو خدا نرو......
و .........پدرم بعنوان آخرین وداع از من حلالیت
طلبید و در چهار چوب در گم شد و حدود بیشتر از دوسال ندیدمش ...........
و با این حساب و در غیاب پدر، من شدم
تنها مرد خانه
........... من معمولا لباس آبی میپوشم. در محل کار و اینجا و آنجا، خیلیها که منو میشناسند و می بینند،
آبی پوشیدنم رو به یکی از تیمهای فوتبال مطرح نسبت میدند. در ایران که بودم همه
میگفتند تاجیه (استقلال ). و در خارجه هم
چلسی شدن نشون و شناسنامه منه: " داود!، همون که طرفدار چلسیه"!؟
و البته علاقه به فوتبال وشغلم هم، کمکی شده بر این ابهام. طوری این رنگ لباس برای دیگرون، نسبت بمن جا
افتاده که اگر کسی و به مناسبتی قراره برام چیزی یا پیراهنی کادو بخره ، حتما آبی میخر ! .
در اینجا و این بخش از داستان میخوام راز
نزدیکیم رو به رنگ آبی فاش کنم:
آقام رفت .............. رفت، که بقول
خودش دست پر از کویت برگرده و آینده ما رو بسازه. سفری که رفتنش معلوم و مشخص بود
ولی بازگشتش بستگی داشت به کار کرد و اندوخته ای که قرار بود از کویت با خودش بیاره. و بعبارتی دست یافتن به رویاهایش که
همانا پولدار شدن بود.
خانه ما بی پدر شد و من موندم، مادرم و خواهر
کوچیکم، و گهگاهی بی بی. چون بی بی خونه
ثابتش خونه دایی مهدی بود.
روزهای هفته خونه، شرایط سخت و سنگینی داشت. مادر میخواست بجای آقام
هم عمل کنه و مواظب تربیت من باشه. اولین
کاری که کرد، با اوس اصغر صحبت کرد و به
توافق رسید که من بعد از مدرسه که ساعت چهار تعطیل میشدم دوباره برگردم برم آهنگری
و کار کنم . بدین ترتیب شیفت روزانه کار من شد چهار بخش:
صبحها که از
خواب بیدار میشدم
بعد از شستن دست و صورت باید میپریدم
نونوایی. خرید نون و بعدش هم 5 سیر پنیر.
بعد از صبحانه، با یه قاضی نون پنیر یا گوشت کوبیده تو کیفم، راهی دکون
آهنگری میشدم. نزدیک ساعت دوازده بدو میشدم مدرسه و شیفت سوم هم وقتی بود که مدرسه
تعطیل میشد و باید دوباره برمیگشتم آهنگری.
و حدود هفت و
هشت شب هم که دکون بسته میشد باید سر راه دوتا نون سنگک میخریدم و میرفتم خونه .
این برنامه
بدون هرگونه تغییر یا تنوعی روزانه تکرار میشد.
بعدها فهمیدم که اوس اصغر 15 ریال گذاشته رو حقوقم،
که البته من باز هم رنگشو نمیدیدم، چون
برای اینکه لشمه خوری نکنم و ولخرج بار نیایم مزدم رو میداد به مادرم تا او
هم برای آینده ام نگهداره، درست مثل آقام. و باز هم میگم که من هنوز هم نفهمیده ام
که این آینده چه وقت قراره برسه.
در پائین خیابون ما بسمت چهار راه نظام آباد و بین
قصابی حاج مظفر و بقالی جواد آقا و روبروی نونوایی، یه پیرهن دوزی بود باسم:
"موسی
خیاط"
که مشتریها میرفتند و اندازه شون رو میگرفت و به قواره شون پیرهن میدوخت. با پارچه
یک قیمت داشت و حتی میشد پارچه رو هم خودت ببری و فقط دستمزد دوخت رو بدی. ویترینی
نداشت که مثلاً
پیرهنی رو
پشتش بنمایش بگذاره .
یادمه که در آنزمون پیرهنهای جرثه مد شده بود که
اغلب جوونهای بزرگتراز من بتن میکردند و سر چهارراهها جولون میدادند .
یک روز بعد از کار که در نونوایی منتظر نوبت نون بودم، از اونطرف خیابون، موسی خیاط صدام زد.
من نوبتم رو سپردم به نونوا و رفتم اونور خیابون،
که ببینم موسی خیاط چیکارم داره؟ یه پیرهن
دوخته بود که میخواست روی من امتحان و اندازه کنه. قبول کردم و کت و بلوزم رو در
آوردم او پیرهن رو بتنم کرد و شروع کرد با سنجاق قفلی به درز گرفتن بغلهای پیرهن.
در یک لحظه، در عالم خیال، خودم رو
دیدم با یه پیراهنی که رنگش آبی و جنسش
جرثه بود.
راستش یادم نمیاد که تا آنموقع، هیچوقت یه پیراهن نو پوشیده باشم
. معمولا لباسهامون رو از دست دوم
فروشیهای پشت چرخ طوافیهای میدون نظام آباد تهیه میکردیم.
با وجوداینکه میدونستم که سر و صورتم کثیف و
سیاهه، ولی از خودم با اون پیرهنی که تنم بود خیلی خوشم میومد و عجیب مجذوبش شده
بودم . اونقدر مست و کیفور شده بودم که
برای چند دقیقه ای که موسی خان خیاط داشت روی من پیرهنه رو اندازه میکرد، پنداری
تو این دنیا نبودم .
"پیرهن
جرثه آبی یقه آخوندی که مد آنروزها بود".
قیمت اونو پرسیدم، گفت: نوزده تومن و
پنجزار. این رقم همون موقعها هم پول زیادی
نبود .
کار موسی خان که تموم شد پریدم نونم رو گرفتم و
بدو شدم خونه،
وقتی رسیدم
خونه مادرم داشت لب حوض کهنه
می شست،
(پارچه هایی که بچه رو باهاش قنداق میکردند، اصطلاح شده بود که میگفتند کهنه بچه.
خواهرم که حدود یکسال و خرده ای داشت رو، مادرم هنوز قنداق میکرد).
پریدم تو آشپزخونه و نون رو پیچیدم لای سفره و
برگشتم تو حیاط . مادرم که لب حوض پشتش
بمن بود، فکر کرد من هنوز تو آشپزخونه هستم . با صدای بلند داد زد:
ننه
سه فیتله ای رو بکش پائین ، غذا ته نگیره .
-چشب مامان ،......... مامان شام چی داریم !؟
- یه کوفتی داریم دیگه . !
رفتم و فرمانش رو اجرا کردم و برگشتم تو
حیاط و بی مقدمه شروع کردم به تلمبه زدن.
آنقدر تند میزدم که صدای مادرم در اومد: جونم مرگ شده
کی بهت گفت تلمبه بزنی ،مگه کوری و نمی بینی آب سررفت. تلمبه رو ولش کردم و نزدیک مادرم لب
حوض نشستم.
- مامان
جون ، یه چیزی
میخوای
برم بخرم !؟
-
مادر: نه.
- مامان نفت داریم !؟
- آره داریم. م
-مامان ....... ؟
- یامان ، چه مرگته ؟
-امروز دیکته شدم بیست و ازخانم معلمم صد افرین گرفتم .
-باریکلا ، سعی کن پسر خوبی باشی و اوس
اصغرم ازت راضی باشه .
حرف درس خوب و دیکته بیست رو زده بودم ! و در
پاسخم سفارش خوب بودنم پیش اوس اصغر آهنگر اوسا کارم رو دریافت کردم . مادرم راه نمیداد ، و هرچه این پا اون پا کردم تا یه جوری بگم که نوزده تومن و پنجزار پول میخوام ! نتونستم .
یعنی جرأ تش رو پیدا نکردم .
همینطور که تو فکر بودم تا راهی پیدا کنم برای
بیان حرفم و خواسته ام ، با صدای مادرم بخودم اومدم :
چیه ؟ مثل علم یزید بالا سر من وایسادی
و کور و کر هم شدی !؟........ کوری و نمی بینی دستم بنده ، و کری که صدای گریه خواهرتو
نمی شنوی !؟...... برو شیشه قنداقشو بزار تو دهنش ساکت بشه .
رفتم و کاری رو که گفته بود انجام دادم و دوباره برگشتم تو حیاط . مادرم
داشت دونه دونه کهنه ها و لباسهایی رو که شسته بود تو حوض آب میکشید و روی طناب
پهن میکرد . صداش کردم : مامان....
-مرض! چه مرگته امروز درد مامان گرفتی ؟! و ادامه داد : مگه
مشق نداری ، بی عار و درد ، که اینجا نشسته ای ور دل من ؟
برو مشقاتو بنویس
......
نه ! پا نمیداد و شرایط جور نمیشد که
حرفم رو بزنم ! نا امید رفتم تو اطاق و
دمرو افتادم ودفتر مشقم رو جلوم باز کردم . ولی همه حواسم پیش پیرهن آبیه بود . با
نوزده تومن و پنزار خوشبخترین بچه دنیا میشدم . تو
رویای پوشیدن اون پیرهن ، نقشه ها بسرم میزد:
- اگه
مامان
، فرستادم نفتی ، تا دبه رو پر کنم ، بچای بیست لیتر ، هیجده لیتر نفت میخرم و سه
قرون به جیب میزنم ، اونکه نمی فهمه!.
نه... نمیشه ! چون بیشتر وقتها ، ما خریدامون رو نسیه انجام میدادیم . تازه
اگه هم نقد بود و مادر میفهمید که سرش
کلاه گذاشته ام ، وا ویلا داشت
.
-خوش بحال سهراب که تو سلمونی کار میکرد
و غیر از مزدش از مشتریها شاگردونه هم میگرفت و شاگردونه ها حساب و کتاب نداشت. ولی در دکون اوس
اصغر آهنگر از اینحرفها خبری نبود و مشتریها معمارهایی بودند که بیشتر معامله
هاشون تو قهوه خونه انجام میشد . حتی وقتیکه روزی دو سه مرتبه اوس اصغر میفرستادم
قهوه خونه ، که
چایی بگیرم
، یا از بقالی که سیگار براش بخرم ، پولی دست من
نمیداد و نسیه بود که بعداً خودش میرفت و حساب میکرد .
باز فکر و خیال میکردم که:
- میرم در خونه آقا نیازی (تزریقات چی
بود و بچه نداشت) ، آب حوضشونو میکشم و تلمبه میزنم حوضو پر میکنم ....... نه...
اینم نمیشه ، چون که آقا نیازی یک تومن بیشتر نمیداد و تا نوزده تومن و پنجزار
خیلی فاصله بود . تازه خونه اونا روبروی خونمون بود و مادر میدید و مجبور بودم
پولو بدم به اون .
- کاش میشد جمعه ها که دکون اوس اصغربسته بود، دور از چشم
مادرم میشد برم بلال
یا گوشفیل
بامیه
و یا آلاسکا
بفروشم ، مثه بقیه بچه محلها
........نه.....
اینم شدنی نبود !. اولاً مادرم اجازه
نمیداد و دوماً تازه اگرم میذاشت ، سودشو ازم میگرفت و چیزی واسم نمی موند
-یه باره دیگه و مایع اش یه کتکه دیگه!
میرم در خونه عمو حسن و یا یکی از فامیل و میگم مامانم سلام رسونده و پیغام
فرستاده و بیست تومن قرض میخواد....
! نه.. جرأ تش
رو نداشتم . تازه شاید هم اعتبار نمیکردند
که بیست تومن و بدهند دست من ، و خودشون میبردند پیش مامانم ، ......اونوقت بعد از
یک فصل کتک ، باید شبم تو حیاط خلوت بخوابم
خیلی فکر کردم و به این در و آندر زدم تا پول پیرهن ر, جور کنم
و نمیشد و هر روز هم در هرجایی که بودم ، چهار پنج بار میرفتم جلوی خیاطی و پیرهنه رو که اونجا پشت شیشه آویزان بود ، نگاه میکردم و از دیدن آن غرق لذت و رویا و تخیل میشدم.
برای بدست آوردنش دیگه هیچ مرزی رو نمیشناختم .
حاضر بودم بهر کاری که بیست تومن پول توش
باشه دست بزنم . حتی اگه میشد ، شاید دزدی هم میکردم .
هر دفعه که میرفتم جلوی پیرهن دوزی ،
یکسری هم میرفتم داخل و برای هزارمین بار،
قیمت پیرهنه رومیپرسیدم
. یکروز صبح که تو راه بودم که برم سرکار ، موسی خیاط رو دیدم که داشت کرکره مغازه اش رو
بالا میبرد . طبق معمول رفتم باز سراغش و سلام بلند بالایی بهش کردم . پیرهن آبی من هنوز آنجا بود و پنداری پیرهنه با دیدن من شکفت و لبخند تلخی زد.
ازم گله داشت . سئوال میکرد ! : پس کی میای منو از اینجا با خودت میبری !؟ از تنهائیش پشت شیشه مغازه شاکی بود !
دائماً سئوال میکرد : پس کی میخرمش !؟ از موسی خیاط دوباره قیمت پیرهنه رو پرسیدم
. مرغ یه پا داشت ! نوزده تومن و پنجزار.
موسی که مشغول کارهای دم صبح مغازه اش
بود گفت: پسر چقدر قیمت میپرسی؟ خب اگه اینو دوست داری، به مامانت بگو بیاد برایت
بخره!
-گفتم،...قول
داده برام بخره،...میدونی که آقام نیست، برای کار رفته کویت. تازه رفته، هنوز نامه
اش نیومده، قراره با نامه اش برامون پول هم بفرسته! پول که اومد! دست و بالمون باز
میشه و می آئیم پیرهنو میخریم.......مامانخودش گفت.
موسی
با پوز خند و جمله ای معنی دار گفت: که حالا
تو به مامانت بگو بیاد! با ما یخورده مهربون باشه! من بجای یکی چهار تا پیرهن به
تو میدم.
(اون
روز نفهمیدم چی میگه؟ و پلیدی مفهوم حرفش رو درک نکردم . بعدها که بزرگتر شدم ،
متوجه شدم که اون بی ناموسمنظورش چی بود)
بهش گفتم: موسی خان ارزونتر نمیشه!؟
- به تو پسر که شاگرد اول مدرسه ام
هستی
، شانزده تومن و پنجزارهم که بخوای میدم. تو پیغام منو به مادرت بده! منم سه
تومان بهت تخفیف میدم.
-باشه آقا موسی، نفروشی، میام میبرمش.
-بدو
شدم خونه و بی توجه که نیم ساعتی هم سرکارم دیر شده، با بهانه اینکه دفتر
مشقمو یادم رفته ، با مامانم روبرو
شدم وپیام موسی خیاط رو، بهش رسوندم.
انگاری سیم برق به مامانم و بی بی وصل کرده بودند. هر دو پریدند و هر چی فحش بود نثار موسی کردند این پیغوما رو برای خوارمادر خودش
بفرسته و ................. و خلاصه هر دو افتادن بجونم و بزن . حالا نزن و کی بزن . خلاصه با یه چشم بهم زدن ،
آش و لاشم کردند ! .
کتکها ، برای این بود که چرا سرمو نیانداختم
پائین
نرفته ام
سرکار
و بی بی غر
میزد و آقام رو هم نفرین میکرد .
- اگه مرد
سر خونه و زندگی و زن وبچه اش بشینه و یه لقمه نون و همینجا در بیاره و با زن و بچه اش
بخوره ! … اگه مرد ، مرد باشه ، تو ایندوره زمونه که زن جوون و سیاه بختش رو
که با دوتا بچه ول نمیکنه و نمیذاره بره دنبال شیدلی. الهی اونیکه این نون و گذاشت تو سفره ما خودش و بچه
هاش خیر نبینند
.............
و من همچنان نمی فهمیدم موضوع عصبانیت شون چیه ؟؟؟؟؟؟ !!
ادامه دارد