Sunday, 30 November 2014

کو دکی من


2

تا تقریباً 6 سالگی ام چیز زیادی بیاد ندارم و هر انچه که میدانم را بیشتر از این و آن شنیده ام و بیشتر از مادر بزرگم، مادر مادری که بی بی صداش میکردیم و او گاهگاهی برایم تعریف میکرد و هر چه که از آندوران مینویسم بیشتر از نقلهای او و اطرافیان است که بیادم مونده، مثلاً تعریف کرد که وقتی مادرم منو شش هفت ماهه حامله بوده، اون سال چند روز مونده به عید نوروز سال 34 و تو سرمای قبل از بهار با شکم  پر و تنهایی اطاق مهمونخونه را خونه تکانی میکنه و پهلویش میچاد و دل درد میگیره بطوری که چند روز کمرش راست نمی شده، از اینرو بی بی نذر میکنه که اگر من سالم بدنیا بیام، و پسر هم باشم! بعد از حموم زایمان مادرم، هوا هم که کمی بهتر شده باشد منو ببرند امامزاده داود و همونجا اذان تو گوشم بخوانند و مسلمانم کنند و اسمم را هم بگذارند داود، که بعد از بدنیا اومدنم به وعده اشان عمل و اینکار را میکنند و بدین ترتیب اسم من میشود "داود" و نذرکرده و یا کمر بسته امام زاده داود و از آن پس هر وقت که مریض میشدم و یا اتفاقی برایم میافتاد، بی بی تسبیح میانداخت و همه را دلداری میداد که هیچیم نمیشه و دکتر دوا هم احتیاجم نیست! زیرا که نذر کرده آقا امامزاده داود هستم و حضرت در پناه خودش حفظم خواهد کرد البته یک روایت دیگر هم وجود داره از اینکه چرا مادرم در زمان بارداری حول کرده و چند روز زمین گیر شده بوده و این که سرانجام من و اسمم با آقا حضرت امام زاده داود مشهور شده، موضوع این بوده که سه شنبه اخر سال 1333 بوده و دم دمای ظهر بچه ها داشته اند تدارک چهارشنبه سوری را میدیده اند، که گویا یکی از بچه ها که بعدها بهمین دلیلی که براتون میگم معروف شد به سید عزیز سه انگشت پسر معصوم خانم دلاک  را میگم، آنزمان ده یازده ساله بود، سنگ آهک و آب میریزه تو قوطی خالی روغن نباتی و درش را می بنده، که به روش مرسوم آنزمانها بم دست ساز و بقول بچه  ها ترقه درست کنه و شب بترکاند، که االبته سهل انگاری میکند قوطی تو دستش منفجر میشه و دو انگشتش را میبره و بر حسب اتفاق هم زمانی منفجر میشه که مادر حامله من داشته از آنجا عبور میکرده وترسیده و باعث حول و بلایش شده، و بقیه داستان و اینکه چرا برای شفاعت زن حامله! پای آقا امام زاده داود اومده تو حادثه تولد من البته معصوم خانم و سید حسین پدر مادر عزیز سه انگشت هم از این حادثه راضی بودند و خشنود، اتفاق افتاده که باعث قطع دو انگشت دست پسرشان شده بود را میگذاشتند روی حکمت و خواست خدا بخصوص وقتیکه یه دهه بعد از این اتفاق سید عزیز بخاطر نداشتن همین دو انگشت نا قابل دوسال خدمت سربازی را معاف میشه، حدوداً و بین شش ساله و 7 سالگی بودم که مدرسه را شروع کردم ، آقام درس و مدرسه را قبول نداشت و هیچوقت راضی نبود که بروم مدرسه و معتقد بود بچه باید بره کار کنه و صنعت منعتی یاد بگیره و برای خودش نون آورخونه بشه، میگفت مدرسه بچه را لوث و سوسول بار میاره .... و همیشه هم در اعتراض به مدرسه رفتن من میگفت: مگه ما که درس نخوندیم مردیم!؟ و شاید و از اینرو بوده که باید نصف روز میرفتم مدرسه و نصف روز هم کار میکردم تا همه بزرگترها راضی باشند و البته من اشتباه فکر میکردم ومیکنم که کار کردن من بخاطر نیاز مالی خانواده بوده است! البته پدر و مادرم بخاطر این منو میفرستادند سرکار که تو کوچه ها ول نباشم و با لات و لوتها نگردم، اواخر تابستان 1340 بود که یکروز مادرم دستم را گرفت و با شناسنامه ام کشان کشان بردم مدرسه دیهیم واقع در خیابان وحیدیه و ثبت نامم کرد اونایی که نظام آباد و خیابان سبلان را از قدیم میشناسند، این خیابان آسفالت نبود و یه حالت نیمه سیل برگردان داشت و وضعیت و نقشه امروز را هم نداشت، ولی نبش چهار راه سبلان در تقاطع نظام آباد یک مرکز خرید مثل ناصر خسروی ولی کوچکتر بوجود آمده بود و در ابتدای این محل چرخ تعافیها با انواع میوه جات و سبزیجات در کنار هم ردیف شده بودند، و در انتهای این محوطه دست دوم فروشیها از لباس گرفته تا ظرف و ظروف و ..... کناره یکدیگر به کسب و کار مشغول بودند، چند روز بعد از ثبت نام در مدرسه و قبل از شروع سال تحصیلی با مادرم رفیتم و یکدست کت و شلوار نیمدار ولی تمیز از سر نظام اباد برایم خرید و با یخورده کار و دستکاری روی آنها و کوتاه کردن آستینها و درز گرفتن کمر کت و همچنین شلوار و تو گذاشتن پاچه ها، یک تکه پارچه سفید هم دوخت به یقه کتم ودر اولین روز مدرسه با هزار سفارش که مواظب لباسهایم باشم و دیگه عید خبری از لباس خریدن نیست و با یک کیف چمدانی کوچک و یک دفتر چهل برگ و مداد و پاک کن درون آن با هزار امید و آرزو راهی مدرسه ام کرد، و منهم شوق و اشتیاق و حال و هوای خاصی داشتم مثل همه بچه های هم سن و سال خودم، روز اول مدرسه و بعد از کلاس بندی در کلاس اول "ب" جای گرفتم در ضمن بعد از ظهری هم شدم و این برای ما بچه های کار خوب نبود، زیرا که بعد از کار تو آهنگری اوستا اصغر یه قاضی نون و گوشت کوبیده و یا پنیر و گوجه فرنگی را که هر روز صبح مادر میذاشت تو کیفمان را همانطور که بسمت مدرسه بدو میشدم، بدندان میکشیدیم، چونکه وقت دیگری نداشتم برای خوردن نهار برنامه منظمی پیدا کرده بودم و هر روز صبح باید خودمو از گرمای کرسی بیرون میکشیدم و میرفتم نونوایی و دوتا سنگک و از بقالی 5 سیر پنیر میگرفتم برای صبحانه و تو این فاصله هم مادرم چایی را دم کرده بود سفره صبحانه را روی کرسی ردیف کرده بود ، نون داغ و چای شیرین، صبحانه همیشگی امان بود، مگر در بعضی از صبحهای زود که آقا جون از حموم میومد خونه گاهاً و به ندرت با خودش یه قابلمه حلیم و یا کله پاچه هم میخرید و میاورد، در پرانتز و اینجا اشاره کنم و یا اعتراف کنم که هفت هشت سالی طول کشید که بفهمم چرا آقام در هفته دوسه بار فقط صبحهای زود میرفته حموم ! زندگی همینطور در حرکت بود، از صبح که بیدار میشدم، نانوایی، کار، مدرسه، یه کمی بازی با بچه ها تو کوچه، خرید نون برای شام و مشق شب و روز بعد باز تکرارهمینها و نه هیچ اتفاق یا تغییر تازه ای!  درسم از همان ابتدا خوب بود و دیکته ام میشد بیست و چند تا صد آفرین هم از خانم معلم گرفته بودم و در ضمن دستخط خوبی هم داشتم ولی اگر نگویم روزانه ولی از بخت بدم هفته ای دو سه بار هم گیر آقای زندی ناظم مدرسه میافتادم و حسابی کتک میخوردم و بد جوری هم میزد، بیرحمانه !، بچه ها اسم او را گذاشته بودند شمر، آقا زندی به دستهای کبره بسته و یقه چرک تابم کتم همیشه ایراد داشت و واقعاً من نمیدونستم چیکار باید میکردم که دستهایم کبره نزند ! لااقل اگر صبحی بودم میتونستم هر روز سر حوض دستهامو با صابون بشورم و با وازلین چرب کنم و تمیزتر بروم مدرسه، هیچوقت نتوانستم و یا جرئت بیانش را نداشتم که به او بفهمانم بابا کار تو دکان آهنگری اوستا اصغر کثیف کاریست و هرچه هم که دستهامو میسابم پاک نمیشه،! تازه ازمحل کارم، سر ارباب مهدی تا کمر کش خیابان وحیدیه پیاده بیشتر از نیم ساعت راه بود و تا از کارم فارغ میشدم و حول حولکی دست و صورتی می شستم و تو راه و همزمان با طی کردن مسیر کار تا مدرسه باید ناهار هم میخوردم، و همیشه هم دیر میرسیدم و زنگ خورده بود و بدین معنی بود که چندتا ضربه ترکه چوب آلبالو باید برای دیر رسیدن کف دستهایم میخورد و تازه و در آنحال بود که زندی متوجه پینه دستهام میشد و لکه های سیاه روی صورتم و یا یقه پیراهن و کتم و اینهم باعث میشد هزار جور بد و بیراه نثارخودم و خانواده ام بکند و ترکه ها را با حرص بیشتری بر سر و صورت و کف دستهایم بکوبد یکبار که نوک ترکه او به چشمم خورده بود و اطراف چشم راستم کبود و بادکرده شد بود ! در خانه هم بجای اینکه مورد حمایت قرار بگیرم دو فصل هم کتک خوردم ! یکبار از مادرم و شب هم از آقام !! که ای هوار، که پنداری مرتکب گناه کبیره ای شده ام ! که باعث عصبانیت آقای زندی مدیر مدرسه شده ! آقام زخم حرفهایش درد آور تر از مشت و لگدها و ضربات کمربندش بود که از ناحیه سگک آن بر بدنم فرود میاورد، پدرسگ بی همه چیز، از صبح تا شب رو چوب بست جون میکنم، یه لقمه نون درمیارم که شکم صاحب مرده شماها را سیر کنم ! هیچی کسرتون نمیذارم ! تا شما آدم بشین، خوشی را بخودم زهر کردم که شما راحت زندگی کنید ....... صد بار به این زن گفتم که میت سگ، بچه درسو میخواد چیکار ! بذار با خودم ببرمش سرکار ، که هم مواظبش باشم و تربیتش کنم ! هم یه کاری یاد بگیره که بعداً بدردش بخوره ................. و من بدبخت زبانش را یا جرعتش را نداشتم که بحرف بیام و بگم، بی تقصیر دارم کتک میخورم و تنبیه میشم ،! اگر دستهام کبره بسته است و دور گردنم سیاهه و یقه کُتم کدر و چرکتابه و یا پیراهن و بلوزم کثیفه و خب بخاطراینست که صحبها تو آهنگری کار میکنم و تازه هفته ای یکبار هم که بیشتر حموم نمیرم، تو این سرمای زمستون هم که معمولاً حوض خونه پنج سانت یخ زده و تلمبه هم که لوله اش رو یخ گرفته، پس من کجا و چطوری میتونم و میتوانستم دستهامو طوری بشورم که کبره یا خشکی نزنه !؟ من به چه جرمی چه در مدرسه و یا در خونه کتک میخوردم !؟ که چرا ! دستهام کثیفه !؟ خیلی جالبه، مادرم دائماً پسر خاله هامو به رخم میکشید و میگفت درد و بلای بچه های مهین (خاله ام ) بخوره تو سرت که همیشه مرتب و تمیز هستند، اینم شانس و اقبال من !، پسر زائیدم مثلاً ! .... !!! و البته نمیتوانست درک کند که شرایط بین من و اونها از زمین است تا آسمان ،! اولا: اونا کار نمیکردند، ! باباشون هم که اداره جاتی بود (نگهبان و راننده بانک کشاورزی در پارک شهر تهران ) خونه اشان هم که آب لوله کشی داشتند، بجای آب انبار !! و هزار امکانات و شرایط دیگر به همه این مصیبتها دیگه عادت کرده بودم و یه جورایی دیگه برام کتک خوردن و مُجرم بی جرم بودن ! عادی شده بود و اگر یکروز کتک نمیخوردم تنم میخارید !! یه شب وسط زمستون که دمرو افتاده بودم زیر کرسی و مشقهایم را مینوشتم، متوجه بحث جدی و تازه ای شدم که بین پدر و مادرم درگرفته بود، موضوع از اینقرار بود که یکی از اهالی محل بنام جعفر که یادمه لهجه اصفهانی هم داشت و حتی مدتی هم برای آقام سر ساختمانهای ریاضتی عملگی هم میکرده ، یکی دو سال رفته بوده کویت و پولدار برگشته بوده و توانسته یک وانت بار بخره و بره بارکشی کنه. و همین افتاده بوده تو سر آقام و چندتا از مردهای محل که بروند کویت و یکی دوسالی را کار کنند و پولدار برگردند، آقا جون بعد از اینکه همه تصمیماتش را گرفته بوده و مقدمات کار را چیده بوده در آخر داشت مادرم و بی بی را تو جریان میگذاشت که البته این موضوع مورد مخالفت مادرم قرار گرفته بوده و راضی نمیشد، بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که همان خانه کوچک دو اطاقه ای که ما درآن زندگی میکردیم، زمین ش قولنامه ای بوده و پدرم از طرف صاحب زمین که یک نزول خوار، بنام بختیاری بوده ! تحت فشار قرار داشته است که البته من در آنزمان بچه بودم و از این چیزها سر در نمیاوردم،  پدرم هر روز وقتیکه دست از کار میکشید، دو سه ساعتی میرفت قهوه خانه سر خیابان وحیدیه و همه این برنامه ریزیها و تصمیمات در آنجا گرفته شده بوده ( در چند شماره آینده و بطور مفصل راجع به قهوه خانه های تهران و همین قهوه خانه علی شیره ای و قهوه خانه خوابها مفصل و کاملتر خواهم نوشت که پدرم رفت و امد داشت مفصل خواهم نوشت )، این تصمیم را پدرم در قهوه خانه گرفته بود و بدون توجه به مخالفتهای مادرم و حتی عموهایم بخصوص عمو حسن که بزرگتر از او بود، مرغ یک پا داشت و او برای دست یافتن به رویاهایش و نجات از بدبختیهای مختلفی که گریبانش را گرفته بوده، این سفر را تنها راه حل میدونسته و عملی، چمدانی را بست و یکروز بهار از خانه رفت و تا دوسال دیگر او را ندیدم، و من ماندم مادر و خواهر کوچکتر خودم و هزار بدبختی پیش رو.