به جز
تلخی طعم شعری که گاهی تندی آن
مشام تو
را میآزارد.
میدانم
بیهوده تلاش میکنی که انکار شعر را
با بوی بیهودگی پیشفرضهایت
که لاجرم
شعر طعم خوشگوار ذائقههایی است
که جهان
را در چیزهای غیرمتعارف به شکل درمیآورد
توجیه کنی
و مرا با
اتهامی از وحی منزلِ الشاعرون ...
به دیوانهای
تشبیه کنی که از بوی دهان او
جنون او
به گوش میرسد و احتیاج به مراقبت دارد!
دهانم به
بوی هیچ چیز آغشته نیست
به جز
تلخی طعم شعری که گاهی
آینه را
پیش روی تو میگذارد
و در
مقابلهای ناخواسته تو را روُدَرروُی من قرار میدهد
و من از
تو
از درون
آینه انعکاسدهنده چهرهات به تو
از تو میپرسد
بگو به من
چرا دستت
همیشه میلرزد
در دستهای
زنی که بوی گیسوانش در کوچه میپیچد
بیآنکه
خود دیده شود
و تو حتی
لرزش پاهایت را هم از یاد میبری
وقتی که
چشمهایش را در شعر من میخوانی
و برای
حتی یک لحظه هم که شده
عریان میشوی
از این هیبت خود ساختهات
در بوی
گیسوان او و با یاد او به خواب میروی!
میدانم بیهوده
تلاش میکنی
تا از
انکار شعر من
به انکار
بوی غریبی برسی که ناتوانی تو را
در لرزش
بیامان دستها و پاهایت
از بوی
گیسوان او
و برق
چشمانش برملا میکند.
و تو
مفتون
بیهودگیهای پیشفرضهات همچنان
شاعر را
به جرم طعم تلخ شعری که گاهی
بوی غریب
گیسوان در باد را به انتشار میبرد
به دیوانهخانه
میبری
و من میدانم!
و تو با
این همه
دهانم را
با کنجکاوی دلخواستهای که بر زبان نمیآوری
میبویی
تا شاید با شعر من
به لذت
لرزش در پاهایت
در خلوت
شبانهات هم که شده رسیده باشی
و با حس
لمسِ بوی موی پریشان در بادِ او
به خواب
رفته باشی!
دهانم به
بوی هیچ چیز آغشته نیست
به جز شعر
بیهوده
تلاش مکن
من شاعرم
و لاجرم از هر آنچه که بوی زندگی است
شعر مینویسم
و تو تنها
از همه هستیهای انسانی
هنوز از
جهان غریزهات به فاصله نرسیدهای
و من میدانم
حالا چه
فاصلهای است میان من و تو
از دریافت
و درک بویی که از گیسوان در بادِ درکوچه میپیچد!
دهانم به
بوی هیچ چیز آغشته نیست
به جز شعر
و من شاعرم
بیهوده بر
بوی دهانم به جرم من راه مبَر
بوی دهان
من همه از بوی شعر با تو حرف میزند.
میپرسم
از تو
میخواهی
بدانیام؟
من همان
تجسم عینی دریافتهای توام
در متن
آنچه مرا الشاعرون ... میداند
و با من
بوی دیوانگی از دهانم به گوش تو میرسد.
من شاعرم
و یکسره
بوی شعر میدهم!
شهریار
دادور ـ استکهلم