Sunday, 30 November 2014

دهانم به بوی هیچ چیز آغشته نیست


دهانم به بوی هیچ چیز آغشته نیست

به جز تلخی طعم شعری که گاهی تندی آن

مشام تو را می­آزارد.

می­دانم بیهوده تلاش می­کنی که انکار شعر را

با بوی بیهودگی پیش­فرض­هایت 

که لاجرم شعر طعم خوشگوار ذائقه­هایی است

که جهان را در چیزهای غیرمتعارف به شکل درمی­آورد

توجیه کنی

و مرا با اتهامی از وحی منزلِ الشاعرون ...

به دیوانه­ای تشبیه کنی که از بوی دهان او

جنون او به گوش می­رسد و احتیاج به مراقبت دارد!

 

دهانم به بوی هیچ چیز آغشته نیست

به جز تلخی طعم شعری که گاهی

آینه را پیش روی تو می­گذارد

و در مقابله­ای ناخواسته تو را روُدَرروُی من قرار می­دهد

و من از تو

از درون آینه­ انعکاس­دهنده چهره­ات به تو

از تو می­پرسد بگو به من

چرا دستت همیشه می­لرزد

در دست­های زنی که بوی گیسوانش در کوچه می­پیچد

بی­آنکه خود دیده شود

و تو حتی لرزش پاهایت را هم از یاد می­بری

وقتی که چشم­هایش را در شعر من می­خوانی

و برای حتی یک لحظه هم که شده

عریان می­شوی از این هیبت خود ساخته­ات

در بوی گیسوان او و با یاد او به خواب می­روی!

 

می­دانم بیهوده تلاش می­کنی

تا از انکار شعر من

به انکار بوی غریبی برسی که ناتوانی تو را

در لرزش بی­امان دست­ها و پاهایت

از بوی گیسوان او

و برق چشمانش برملا می­کند. 

و تو

مفتون بیهودگی­های پیش­فرضه­ات همچنان

شاعر را به جرم طعم تلخ شعری که گاهی

بوی غریب گیسوان در باد را به انتشار می­برد

به دیوانه­خانه می­بری

و من می­دانم!

 

و تو با این همه

دهانم را با کنجکاوی دلخواسته­ای که بر زبان نمی­آوری

 می­بویی تا شاید با شعر من

به لذت لرزش در پاهایت

در خلوت شبانه­ات هم که شده رسیده باشی

و با حس لمسِ بوی موی پریشان در بادِ او

به خواب رفته باشی!

 

دهانم به بوی هیچ چیز آغشته نیست

به جز شعر

بیهوده تلاش مکن

من شاعرم و لاجرم از هر آنچه که بوی زندگی است

شعر می­نویسم

و تو تنها از همه هستی­های انسانی

هنوز از جهان غریزه­ات به فاصله نرسیده­ای

و من می­دانم

حالا چه فاصله­ای است میان من و تو

از دریافت و درک بویی که از گیسوان در بادِ درکوچه می­پیچد!

دهانم به بوی هیچ چیز آغشته نیست

به جز شعر و من شاعرم

بیهوده بر بوی دهانم به جرم من راه مبَر

بوی دهان من همه از بوی شعر با تو حرف می­زند.

 

می­پرسم از تو

می­خواهی بدانی­ام؟

من همان تجسم عینی دریافت­های توام

در متن آنچه مرا الشاعرون ... می­داند

و با من بوی دیوانگی از دهانم به گوش تو می­رسد.

من شاعرم

و یکسره بوی شعر می­دهم!

 

شهریار دادور ـ استکهلم