بخاطر بیشماران
مثل این قهرمان داستان واقعی من ، بیائید نه فراموش کنیم و نه ببخشیم ، همه آن
خودکامهائی را که با خوبترین انسانها چنین کردند
پیشگفتار : این نمایشنامه را از سخنرانی یکی از زندانیان زن
سیاسی در دهه 60 گرفتم و
این داستان ارزن از خروار جنایاتی است که حکومت ددمنش و جنایتکار اسلامی بر علیه
انسان و انسانیت در این سی و پنج سال انجام داده است بویژه شیر زنان که به صحنه
آمدند و پای همه چیز ایستادند و هیچگونه
فدایی را دریغ نکردند که تا خودشان حق برابری را کسب کنند و اثبات کنند که در کنار
مردان آزادی خواه هستند و نه پشت سر آنها
<<در
غربت>>
زمان : 100 دقیقه
شخصیتها : ستاره – سارا – البرز (بچه 6 ساله )
بخشی از خاطرات یک زندانی سیاسی دهه سیاه 60
اقتباس از بازگویی خاطرات ستاره عباسی در مراسم یاد یاران
در 15 سپتامبر در شهر گوتنبرگ سوئد
صحنه :
تاریک است و فقط یک سیاهی بروی صحنه دیده میشود ، پیکری با
پارچه ای آبی روشن ، تزئین شده به گل سرخ و شاد
ظاهراً پیکر زنی است که قهرمان قصه
ماست ، ایستاده
همهمه و صدای شلوغی و بوق ماشین هایی که عروس میبردند و همهمه
بچه ها و ... از بلندگوهای سالن طنین انداز میشود که بیان و نمادیست از زندگی عادی و معمولی مردمی در زیر پوست شهری که به زندگی معمول و
عادی مشغول است، ولی و اما بیخبر از اینکه
همزمان در گوشه ای از زیر آن پوست شب شهر چنین جنایاتی روزانه در حال رویدان
است
صدا ها کم میشوند و رفته رفته قطع میشود و سکوتی صحنه تاریک
را فرا میگیرد و نوری کمرنگ و خاکستری بروی پیکر روی صحنه میافتد و او را نمایان
میکند
با صدای ستاره
عباسی سکوت سالن شکسته میشود L بخشی از متن مطلب او در مراسم یاد یاران 15
سپتامبر 2012 در سالن )
صدا : و همه جا مرگ بود ، ! تاریک اندیشان اسلامی زندگی را
با مرگ آلوده بودند ! مرگ پایش را روی زندگی گذاشته بود ،! مرگ در زندان ، مرگ در
خانه های تیمی ،!مرگ در کوچه ها و خیابانها ،! مرگ کودکان در جبهه ها ،! مرگ همه
جا بود ،! پا بپای روزمرگی راه میرفت ،! آنچنان که مرگ عمق دردناکی اش را از دست
داد و زندگی رفته رفته رنگ باخت تا آنجایی که مرگ تبدیل به آرزو شد ،! تبدیل شد به
رویایی زیبا و بزرگ ،! تنها راه گریزی شد از آن مخمصه های روحی ،! و نجات از آنهمه
شکنجه های پر درد ،! بله ،، مرگ دیگر فاجعه نبود !!! که ناجی بزرگ شد برای رها شدن
از بازجوئیهای فرسایشی و تحقیر کننده ، پر آزار و پر خطر ،! کمتر زندانی سیاسی
است که در آن سالها آرزوی
مرگ بجان و ذهنش راه نیافته باشد ،! یا در شرایط سخت شکنجه و بازجوئیها بخود کشی فکر و یا حتی به اینکار اقدام نکرده
باشد ،!! تا که خود را نجات دهد ورفقای تشکیلاتی اش را
در سالهای 62 و 63 ...................
- (موزیک تلخی ادامه صحبتهای ستاره است و همزمان با خاموش شدن نور روی صحنه شخصیت روی صحنه و صدایش محو میشود و این فاصله فرصتی است که آن شخصیت از روی صحنه خارج شود . با خارج شدن او صحنه روشن میشود . )
صحنه : صحنه با یک دیوار از هم جدا شده و دو سلول مجاور هم
را نشان میدهد که با یک دریچه کوچک با هم
ارتباط دارند
- دو سلولی را نشان میدهد با دیوارهای خاکستری و پنجره یا نورگیری بسیار کوچک در روی دیوار انتهایی ، دو تخت خواب یکنفره در دو گوشه سلولها بچشم میخورد. در انتهای قسمت راست دو سلول پرده ای برزنتی کهنه نمادیست از دربها سلولها و محل رفت و آمد شخصیتها.
- بر روی دیوارها شعارهایی بچشم میخورد ( آزادی ، برابری ، .........) همراه با نامهایی و تواریخی از سالهای متعدد قبل و بعد از انقلاب ، نور کم روی صحنه با میزانس بازیگران یکنوع هماهنگی دارد از سردی درون سلول بلحاظ حس نه هوا ........
- صدای قفل و کلید و باز شدن درب آهنی و حرکت و خش خش زنجیر صدای موزیک را میشکند، زنی روسری بسر و با چشم بند و چادری روی دوش وارد صحنه میشود ،، ورودش به صحنه با ویلچریست که فقط از درب وارد میشود و او را بر کف صحنه میاندازد و از صحنه خارج میشود ، زندانی کمی روی زمین ولو میشود و خود را رها میکند ، بطوری که نشان دهد چند روزیست که دست و پاهایش را تکان نداده ، پس از چند لحظه تکانی بخود میدهد البته لنگان که نشان دهنده خوردن ضربات کابل بر پر و پایش میباشد ، صورتش ورم کرده و آثار کبودی بر چهره اش نمایان، ...........
ستاره : ( چند لحظه ای به در و دیوار سلول خیره میشود ، رو
به تماشاگر نیم خیز و نامتعادل میایستد به نشانه اینکه دارد اسمهای حک شده روی
دیوارها را میخواند، میمیک چهره او دائماً تغییر میکند ، گاهی با یک لبخند و گاهی
هم با کوهی از درد و غم ! بطوری که نشان دهد بعضی از اسامی را میشناسد و با آنها
خاطرات شیرین و تلخ دارد )
ستاره : تا کی من
اینجا هستم !؟
زندان بان : بمان حالا
حالاها هستی
ستاره :
- (با نمادی از کلافگی و با از سر برداشتن روسریش وبا استفاده از آن برای پاک کردن عرق گردن و صورتش یک اطاق گرم و بی هوا و بی منفذ را به تماشاگر منتقل میکند ، و بناگاه و با همان اندام فرسوده و خسته و پر دردش گردشی میکند بسمت 4 دیوار سلول و یکبار دیگر و با دقتی مسئولانه تر اسامی را بزبان میاورد)
میترا ، رعنا ، بهرام
، اردشیر .........................
- ( در علم و هوای رفقایش بود که باز صدایی از پشت درب دنیای رویاهای او را آلوده میکند)
زندان بان : (صدای قفل درب آهنی ) چای بگیر کوفت کن ! نگی زندون جای بدیه ها !
هتله ، آخر عمریت بیا و آخرت را برای خودت بخر ، این چند تا ورق کاغذ و بردار و
اسم رفقاتو وبنویس ،اونایی که فریبت دادند و به اینروزسیاه انداختنت رو بنویس ،
بذار خدا ازت راضی بشه ، ما که همه چی رو میدونیم
، اینکارو برای رضای خدا بکن تا اون دنیا آخر عاقبت بخیر بشی
ستاره :
- ( لنگان لنگان بسمت درب میرود وبر میگردد با یک سینی که یک قوری چای و یک استکان روی آن میباشد میباشد و همچنین یکپارچ آب ، بروی صحنه باز میگردد . روسریش را با آب پارچ خیس میکند و میندازه روی صورتش . پس از چند لحظه با برداشتن روسری خیس شده از روی صورتش به قوری چای خیره میشود وبسمت آن میرود و درب قوری را برمیدارد و بویی میکشد و بی هوا قهقه میخندد ، رو به تماشاگر میگه )
فقط اینجاست که در
ظرفی که از ناچاری گاهی ادرار میکنیم باید چایی هم بخوریم ،
- ( یه چایی میریزه و خودش را پشت میز کوچک جای میده وبا انداختن صدایش تو گلو ، ادای بازجویش را در میاورد )
رفقات همه چیزو لو
دادند ! فکر میکنی خیلی زرنگی !؟ ما اینجا کاری میکنیم که خروس تخم بذاره ! اونوقت
تو ضعیفه ما رو میذاری سرکار !؟
- ( ستاره ورقهای کاغذ و بدست میگیره و به ناگاه بفکرفرو میرود و با خودش حرف میزند )
نکنه طاقت نیارم ! نکنه !!!!؟
- ( دوباره روسری بر میدارد و در پارچ آب فرو میکند و آنرا بشکل طناب در میاورد و بدور گردن خود میپیچاند ، و پس از مدت زمانی کوتاه خودش را بروی تخت میاندازد و کلافه نفس نفس میزند و بخودش میاید و از کاری که میخواسته بکند احساس پشیمانی میکند )
جرا اینقدر جون سختم
!؟ چرا نمی میرم !؟ چه سرنوشتی در انتظارمه !؟
- ( در اینجا چند ورق کاغذ و یک قلم نقش میگیرند و تبدیل میشوند به دو شخصیتی که بهمراه ستاره بازی بکنند ، بر میخیزد و بسراغ کاغذ و قلم میرود و پنداری میخواهد چیزی بنویسد )
برای مادر و پدرم
مینویسم ! اونا باید بدونند که چه بر سر فرزندشان آورده اند ، مادر باید عبرتی شود
برای همه مادران ، پدر جان انگیزه مهم من برای افتادن در این راه دستهای پینه بسته
تو بیشماران مثل تو بود ، تو که برای
تأمین معشیت من و خوار برادرانم تن بهر کاری دادی و هر باری را کشیدی ..........
- ( اینها را میگوید ولی بازهم صفحه کاغذ سفید است و او چیزی نمی نویسد ،کلافگی با میزانسنهایی که ستاره در روی صحنه دارد حالات قوت و ضعف او را در آن لحظات باید به تماشاگرمنتقل کند ، و تنهایی و بی کسی و جنگ درونی او با خودش باید با بازی و دیالوگها عمیقاً منتقل شود بطوری که او در یک مرز تخریب و مقاومت قرار داشته باشد و یک پرش از اینور به آنور و بالعکس را بنمایش بگذارد)
مادرم من نمیخواستم
مثل تو باشم ! یعنی .... یعنی قیام کردم که در شهرمون دیگه دختر بچه های 9 و ده ساله را از زور فقر و
جهل خونه شوهر نفرستند !
مادرم بیا و بمن بگو !
تو 5 تا بچه و یه شوهر و یه مادر شوهر و بیشتر از 35 ساله که سرویس داده ای و تر و
خشک کرده ای ! از 11 سالگی ات فرستاده شدی خونه آقام ، همه هم میگند زن خوب و نجیب
و کدبانویی بودی ! مادر من ازت سئوال میکنم ! آیا تا به این سن و سال که صورتت چروکیده
شده ، تا بحال عاشق شدی !؟ میدونی عشق چیه !؟ مادر زن خوب کیه !؟ زن بد کیه !؟
...............
- (همه اینها را میگه ولی نمی نویسه و باز ورق سفید میمونه ، دیالوگها گاهاً مملو از پشیمانی است ، بیان غیر منتظره بودن اینهمه مصیبت و مکافات دراین لحظات ، بیان میکند روزهایی نوجوانی اش و قبل از ورود به این مسائل را که میخواسته با بر آوردن آرزوهای مادرش عروس خانمی بشه وهمسری مهربان و نمود خوشبختی برای مردش و مادری مهربان برای فرزندانش ، دوباره بسمت کاغذ و قلم میره و اینبار از اونی که در نو جوانی در الگو داشته بیان میکند و دور صحنه میگردد و آن رویاهای جوانی را بازی میکند و صحنه عروسی را تصویر و تصور میکند )
ستاره : بله
- ( صدای لی لی لی عروسی و بدنبال آن ستاره دستش را بحالتی میگیرد گه پنداری داماد در کنار اوست و میهمانان هم حضور دارند و به او تبریک میگویند بدبختی اش را و او هم سر تکان میدهد)
نه نه مادر ! ازم نخواه ! من مال اون زندگی نبوده و نیستم ،
- ( و بلافاصله پرش میکند به سمت دیگری از زندگی و احساس رضایت از همه آن آرزوهایی را که از دست داده و در عوض بدنبال آزادی و آبادی همنوعانش تحمل و قدرت پذیرش هر شکنجه ای را پیدا کرده ، و از مقاومتش در اینرابطه راضی و خشنود )
- (درب سلول باز بصدا در میاید و باز و بسته میشود ، نور سلول مجاور با همان رنگ خاکستری صحنه را روشن میشود ،، زنی با یک پسر بچه وارد سلول کناری میشوند ، زن ورم کرده و کتک خورده میباشد و با ورود به سلول یکسره میرود روی یکی از تختخوابها و می نشیند و فرزندش که هاج و واج هنوز جلوی در ایستاده و بدیوارهای اطرف مینگرد را صدا میکند و در کنار خودش می شونه و نوازش میکند ، در سلول مجاور ستاره کنجکاوانه بدیوار میان دو سلول چشم میدوزد ولی جرأت نمیکند نزدیک دریچه بین دو سلول شود زیرا که مطمئن است که نگهبانان مراقب میباشند ، تدبیری بنظرش میرسد ،)
ستاره : (بسمت
درب میرود و بدرب میکوبد و اینطوری به تازه وارد می فهماند که منهم اینجا
هستم ) میخوام
برم دستشویی ،
زندان بان : چه خبرته
، الان که وقت مستراح رفتن تو نیست
ستاره : کلیه ام داره
میترکه ، باید برم دستشویی
نگهبان : (درب
را باز میکند و با غر و غر کردن ) صبر بابا ،
اومدم ، زود باش ، زیاد طول نکشه ها ، الان که وقت دستشویی رفتن تو نیست ،
که اطاق گرفتی رو سرت ، آخرش شما مارو از نون خوردن میندازیند
- (ستاره از صحنه بیرون میرود )
ستاره : ( با صدایی کمی دورتر )
میتونی یخورده بری اونطرف تر نمیتونم کارمو
بکنم ، حالم خوب نیست - (
و صدای پایی بگوش میرسه که یعنی نگهبان داره از توالت دور میشه) ،
سارا : البرز پسرم ،
میخوای یخورده بخوابی مادر
البرز : نه مامان ،
گشنمه ، تا کی باید اینجا بمونیم
ستاره : نمیدونم مادر
ولی زیاد طول نمیکشه پسرم
- ( و خودش را حرکت میده تا روی تخت دیگر ملافه ها را پهن کنه برای استراحت پسرش )
- ( در این لحظه شدای خش خش پا میاد و ستاره وارد سلول خودش میشه و با عجله بسمت دریچه میره آرام میپرسد )
ستاره : کی هستی ؟ از کجا اومدی ؟
سارا : سارا هستم ، از
اوین میام
ستاره : تازه دستگیر
شدی ؟ بچه کجایی !؟
سارا : آبادانی هستم ،
ستاره : تنبهی هستی
ویا تازه دستگیر شدی
سارا : چه فرقی میکنه
- ( سارا در پاسخ سئوالات متعدد ستاره کوتاه جواب میداد و این نوع جواب دادنها نشانه بی اعتمادیش بود )
- (البرز روی تخت بخواب میرود و ستاره و سارا هم هر کدام بروی تختهایی که در اطاقهایشان بود لم میدهند و صحنه خاموش میشود و موزیکی تلخ کنجکاوی تماشاگران را افزایش میدهد )
- نور کم میشود و صحنه خاموش به نشان گذر زمان بین روابط بین ستاره و سارا که رفته رفته به اعتماد تبدیل شده بود و دوستی بینشان شکل گرفته بود
- صدای باز شدن درب سلول موزیک را میخورد و صدایی آنطرف درب میگوید غذا
- ستاره و سارا هر کدام میروند و سینی غذا را میگیرند و برمیگردند
سارا : (
شروع میکند برای البرز غذا کشیدن و در این بین قاشق ماستی را بدهان خودش میبرد ) اه ، چه ماست ترشی
ستاره : (هر چند که
دریچه کمی بالا قرار داشت و رد و بدل چیزایی مثل نمک و .... بسختی صورت میگرفت ) اگر برای البرز میخوایی بیا ماست منوبگیر ، این ترش نیست ،
سارا : یادش بخیر
مهران و ، شوهرمو میگم ، آنوقتها وقتی ماست ترش بود ، بهش نمک و آب اضافه میکرد و
دوغ درست میکرد ، سر میکشید و همونجا هم میخوابی ، میگفت دوغ خواب میاره
- (این داستان را با خنده تعریف میکنه )
ستاره : تو هیچوقت راجبش باهام حرف نزدی ، شوهرتو میگم
سارا : خب برای اینکه
تو هیچوقت نپرسیدی
ستاره : حالا کجاست ؟
چیکار میکنه !؟
سارا : مهران فقط یه
شوهر نبود ، از شروع آشنایی تا به ازدواجمان یه رفیق بود ، مهربون بود ، یه انسان
کامل بود
ستاره : دوستش داشتی ؟
سارا : بعنوان یک شوهر
دوستش داشتم ولی بالاتر از این بعنوان یک انسان عاشقش بودم
ستاره : برام بگو ، از
عشق بگو ،
سارا : مهران یک عاشق
کامل بود ، عشق به آرمانهای آزادیخواهانه اش ......
ستاره : (تو صحبتهای
او میاد ) منظورم این عشق نیست ، چونکه نوع عشق به مردم و آزادی و برابری را تجربه
کرده ام،میدونم چطوریه ، که اگر خودم عاشق نبودم و این عشق را نداشتم الان اینجا
نبودم ، منظورم عشق بجنس مخالفه ، دلم میخواد بدونم که اون چه عشقی بود ! و یا
اینکه عشق به آزادی چی بود که حتی از
آنهمرحله هم عبور میکنه
سارا : نمیدونم ، یعنی
نمیدونم چطور باید فرموله اش کنم ، منو مهران هردوی اینها را درون خودمان داشتیم و
بقول تو داشتیم که الان اینجائیم ، ولی اینکه تعریفش کنم
ستاره : خودت هم یکی
از اونایی ، که هم شوهر داری و هم فرزند و حاضر شدی پا تو راهی بگذاری که میدونی
ممکن است هردوی اینها را از دست بدهی
سارا : (تو حرفهای
ستاره میاد ) آره ، بیشماران هستند که از کانونهای گرم خانوادگی ، که حتی روزی با عشق شروع کرده بودند ، کنده
شدند وپا تو راه گذاشتند واگر رفتند آگاهانه بود و جالب و نقطه قوتش هم اینه که از
ابتدا میدونستند که راهی که انتخاب کرده اند انتهاش کجاست
ببین ستاره عشق یه
چیزیه که تفکیک نداره ، که اگر در آدم شعله بگیره ، آدم آمادگی اونو پیدا میکنه که
تا بینهایت فدا کنه
یک همسر عاشق پای همه
چیز جفتش میایسته
یه مادر عاشق لذت خواب
تو شب رو بر خودش حروم میکنه تا فرزندش راحت بخوابه
میخوام بگم عشق یه
چیزیه که دریغ و دریغ کردن و از آدم میگیره و اگر پاش بیافته که براش همه چیزت را
فدا کنی ، اون فدا لذت بخشه
نمیدونم چطوری بگم
!!!! ریاضت کشیدن نیست ، ینوع کامل شدن و یا در راه تکامل قرار گرفتنه
ستاره : آره ، درسته ،
همینو میخوام بدونم
ببین سارا ! موضوع برعکس شده اینجا ! من اینو می فهمم و برای
اینه که تا آخرین داشته ام که جانمه روش وایسادم و خواهم وایساد ، ولی نمیتونم
تعریفش کنم ، نمیتونم براش تعریف پیدا کنم
سارا : برای خیلی از
دانسته ها و احساسات نمیشه کلام برای تعریفش جُست ، ولی وجود داره
ستاره : و شاید همینه
که باعث شده مزدوران و بازجویان رژیم هم از دستمان بتنگ بیایند و همه اش سعی کنند
که اینو در ما بشکنند
سارا : درسته ولی
نمیتونند
ستاره : خب معلومه که
نمیتونند ، بدجنس ، مثل اینکه تو قرار بود از مهران برام بگی ، و با زرنگی حرفو
عوض کردی و کشوندی به جاهای دیگه
سارا : چی بگم
آخه
ستاره :خوب میدونی
که سئوال من از تو عشق به مردم و آرمان و
اینطور چیزا نبود
سارا : پس چی بود ً؟
ستاره : عشق به جنس
مخالف
سارا : مهران بچه
اهواز بود
ستاره : چرا هی میگی
بود !؟ مگه .....
سارا : (البرز که سرش
را روی زانوانش گذاشته بود از خودش جدا
کرد و میرود جلوی صحنه ) آخه اونم دستگیر
شده ، اولین مرتبه ای که دیدمش شش هفت سال قبل از انقلاب بود ، رفته بودیم دیدن یه
مسابقه و اون یکی از ورزشکاران بود ، با وجود اینکه اول شده بود ولی مغلوب روی سکو
رفتن و مدالش نشده بود ، همین اخلاقش خیلی بدلم نشست ، و باعث شد بیشتر ببینمش ، و
در این دیدنها و ملاقاتها خیلی ازش آموختم ، از دنیای معمولی دخترانه ام وارد
دنیای دیگری شدم ، در آن دنیا ، دنیای مهران و میگم ! انسانها بودند ، ولی بدون رنگ و زبان و حتی
جنسیت محک میخوردند ....
ستاره : منظور تو
مهران ... که نیست !؟
سارا : چرا خودشه ، مگه تو میشناسی اش !؟
ستاره : آره ، اخه منم
بچه اهوازم و اونو از دوران ورزشی اش تو آموزشگاههای اهواز بیاد دارم ، اون از
همون مواقع هم کله اش بوی قرمه سبزی میداد
و با دنیای سرمایه داری پیرامون خودش سازگاری نداشت
- (مکثی کوتاه بین هردو در میگیرد و یکدفعه و همزمان هردو شروع به صحبت میکنند )
سارا : تو
ستاره : ببینم
- ( هردو بهم تعارف میکنند و نهایتاً ستاره ادامه میدهد )
ستاره : هیچ به سرنوشت
اعتقاد داری ؟ شده حتی برای یکبار هم که شده ، اون موقعی که از درد خوردن کابل به
کف پاهات که بخودت می پیچیدی ، و یا البرز
تو سلول بیمار و از تب خیس عرق شده باشه ،
فکر میکردی که اگر با مهران روبرو نمیشدی !؟ الان زندگی ات طور دیگری بود ؟
سارا : مثل خیلی از
دختر خانمهایی که هرگز هیچوقت و هیچ جا انتخاب نکردند و انتخاب شدند ؟ در مقابل مبلغی
مهریه و شیربها شوهر داده شدند و تو خونه شوهر روزی 100 دفعه شستند و پختند و
روفتند ؟ تا به مدال کدبانوئی نائل شوند ؟ نه من بنوعی خودمو مدیون مهران میدونم
که با اون یادگرفتم خودم باشم و خودم نوع زندگی ام را انتخاب کنم ، ما با هم یاد
گرفتیم که انسان چه تعریفی دارد واینکه در مسیر انسان شدند حرکت کنیم
خب طبعاً این آگاهی در
ایندوره بهاء لازم را دارد و منهم حاضر تا به آخرین قیمت بپردازم ،
- ( در این لحظه صدای البرز که بحث آندو خسته شده بود بلند میشه ،)
البرز : خاله حوصله ام
سر رفته ! پس کی شعر برام میخونی !؟
- (صدای البرز فضای حاکم بر ستاره و سارا را برهم ریخت و پنداری هردویشان که دقایقی او را فراموش کرده بودند ! متوجه اش شدند )
ستاره : خاله بقربونت
بره ، چی برات بخونم ؟
البرز : یه توپ دارم
قل قلیه رو نخون ، آخه من نه توپی
دارم ! من اصلاً توپ نداشته ام که بزنم
زمین هوا بره ، تازه اگرم توپ داشتم ، نمی
فهمیدم که اگه بزنم زمین چقدر هوا میره ، تا سقف اطاق که بیشتر نمیتونه هوا بره که
من ندونم تا کجا بهوا میره .....
ستاره : ( سعی میکند
بغض ش را کنترل کنه به البرز میگه
) خاله اینو برات میخونم و تو هم با شعر من بپر بپر کن
: روم صحرا ، من خسته.........
البرز : (قهقه میزند)
آخه خاله تو که نمیتونی بری به صحرا ، خاله چرا دروغ میگی !؟
سارا : اینو بخونید ، دیشب زن ماشاالله بی درد ،
مرغهای محله را خبر میکرد
- ( صدای نگهبان در این لحظه بلند شد )
زندان بان : سارا پاشو
، پاشو چادرتو سر کن ، باید بریم
سارا : کجا باید بریم
، باز چی شده
زندان بان : چند تا از رفقای رو به خدا برگشته و توبه
کارت همه چیز رو به حاجی گفته اند ، اونا گفته اند که تو میدونی جای اسلحه ها
کجاست ، خودتو به کوچه علی چپ نزن و همه چیزو بگو و شر رو بکن وتا قائله ختم بشه ،
به این بچه ات رحم کن خیره سر
سارا : من چیزی
نمیدونم ، هرچی میدونستم که گفتم !
زندانبان : ریز و درشتش بمن مربوط نیست ، دستور حاجیه ، زود باش حاضر شو تا نیومدم تو ، چشم بندت را
هم بنداز
سارا : ( خطاب به
ستاره ) ول کن نیستند ، ستاره جان مواظب البرز باش
- ( و چادر را بسر میاندازد و چشم بند را بچشم و از در خارج میشود )
- ( با صدای موزیک صحنه تاریک میشود و پس از چند دقیقه باز روشن میشود ولی دیگر دیواری بین دو سلول وجود ندارد وصحنه فقط یک سلول دکور شده است و ستاره و البرز توی اطاق مشغول بازی میباشند و صدای اصلی ستاره عباسی از بلندگوها پخش میشود همانطور که که آندو روی صحنه ببازی مشغول بودند )
صدای ستاره : ما را دو هفته یکبار به حمام میبردند و البرز
یکهفته با مادرش و یکهفته با من به حمام میرفت ،
روزی که البرز را حمام میکردم ، سرشار از لذت بودم ، حس مادری در من به اوج
میرسید ، سر و تن البرز را خوب می شستم ، در آن دقایق کم با هم آب بازی میکردیم ،
وقتی صابون از دست البرز لیز میخورد ، بلند بلند میخندید و با خنده اش اندوه از تن
من شسته میشد و با آب میرفت ، در همانروزها بود که سه نفر از جریان 16 آذر را پیش
ما آوردند ، یکروز راه فاضل آب گرفت و آب کثافت
همه جا بالا زد و قرار شد مارا همگی به حمام کمیته صحرا ببرند ،همان موقع
بازجو آمد و داد زد ، چادرهاتون رو سرتون کنید ، چشم بند بزنید ،آنگاه با داد و
قال از سارا پرسید ! البرز کی بود !؟ سارا گفت من اطلاع ندارم ، من هیچی نمیدونم ،
پسری که همراه بازجو بود گفت ببین : من همه چی را گفته ام ، گفته ام که تو مهران
اسلحه ها را حمل کرده اید ، سارا گفت که او دروغ میگوید ، اما او اطلاعات بیشتر
داد تا سارا را مجبور به حرف زدن کند ، با اینحال سارا سکوت کرد ، بمن گفت که تمام
اینمدت بفکر مهران و بچه های دیگر بوده است ، باری باید ما را برای حمام کردن به
کمیته صحرا میبردند ، اگر سارا را برای بازجویی نبرده بودند خودش تنوعی بود ، اما
سارا در کمیته صحرا بازجویی میشد ، تمام وقت بفکرش بودم که آیا اینبار میتواند
شکنجه را تحمل کند ؟ ما را با آمبولانس به آن کمیته بردند ، آنجا همراه با سه نفر
دیگر روی پله ها نشسته بودم و منتظر حمام ، صدای بارجو میامد و صدای سارا ، بازجو
با فریاد از او میپرسید چه نقشی در اینرابطه داشته !؟ و سار همه چیز را انکار
میکرد ، همه فکر سارا بودیم و هرکدام از هم میپرسیدیم آیا اینبار از پس اینهمه
فشار بر خواهد آمد ! و اینرا برایش آرزو میکردیم ،بعداز حمام وقتی که منتظر
آمبولانس بودیم ، سارا را هم آوردند ، روی پله ها نشست و کمی چشم بندش را بالا زد
و گفت میخواهد برای آخرین بار آسمان را ببیند ، در راه برگشت در آمبولانس بازجو
آمد و به نگهبان گفت اینو امشب بنداز تو سلول ستاره ، از خوشحالی پر در آوردم ،
دست سارا را محکم گرفتم و فشار دادم ،
- (در سلول باز میشود و سارا وارد میشود ستاره از جا برمیخیزد و او را بغل میکند )
ستاره : چی شد !؟
سارا : ستاره جان بدبخت شدم ، بگو چه کنم !؟
- ( دست پاچه بود و عصبی ، پنداری از کسی دنبالش کرده و او از ترس فرار کرده و بیک کوچه بن بست پناه برده ، ستاره که متوجه حالت و وحشت او شده بود خیلی مهربانانه سعی میکند آرامش کند )
ستاره : ببین سارا چیزهایی را که میتونی بگی ، بگو ! و آنهایی را که نباید بگی
، نگو و روی همانها هم بمون
سارا : اگر ماجر بخودم ختم میشد مسئله ای نبود ،ولی اگر حرف بزنم مهران اعدام
خواهد شد ، همینطور خانواده های دیگر ، همگی زیر ضرب میرند ، بچه های اونا اعدام
میشند
- (هر دو بیچاره و درمانده شده بودند و مکثی کشنده بر صحنه حاکم میشود و هر دو پنداری در فکر فرو رفته اند که سارا سکوت را میشکند و گویا راه حلی یافته است )
نظرت در مورد خودکشی چیه !؟ میتونی کمکم کنی و یه سر دستمال را تو بگیری !؟ (
و روسریش را نشان داد )
ستاره : چی !؟ یکبار نفهمیده جیرجیرکی را له کرده ام و هنوز ناراحتم ، حالا
بیام تو را بکشم !؟
سارا (ملتمسانه ) : اما من مجبورم ، میترسم تاب شکنجه را از دست بدم ، میترسم
دیگری را بخطر بیاندازم ، آخه ستاره خودت بگو !مرگ یکنفر سنگینه یا مرگ چند نفر
ستاره
:
- ( ستاره بگوشه صحنه میرود و در یک بحران عمیق با خودش و پیشنهاد سارا تا عمق وجودش بهش وارد شده بود )
میفهمم ، ولی من چطور میتونم به رفیقم کمک کنم که خودشو بکشه ، نمیخوام ،
نمیتوانستم در مرگش شریک باشم
سارا : من قرص دارم ، قرصهامو میخورم
، اما کافی نیست
- ( ستاره در یک بلاتکلیفی عمیق و عجیب بسر میبرد که باز ستاره ادامه میدهد )
باید اینکار را بکنم ، بفهم ! ستاره من یکنفرم ، اما اگر از پس بازجوئی و
شکنجه بر نیام عده ای هلاک خواهند شد ،
کمکم کن
ستاره
: باید این شانس را به رفیقم بدهم
- ( بسمت ساکش میرود و قرصها را بیرون میاورد و به سارا میدهد )
سارا : ( پیراهنش را عوض میکند و موهایش را شانه میکند ) میخوام زیبا بمیرم ، میخوام زیبا بمیرم
من فرزند فقر و دردم ، همیشه از نابرابریهای این جهان عذاب میکشیدم ،
- ( و همینطور که حرف میزد قرصها را هم با آب میخورد )
ستاره ؟ البرزم را بتو
سپردم ، ازش خوب نگهداری کن
- ( روی تخت دراز کشید و ستاره خودش را بسمت تخت او کشید ، )
ستاره : سارا ، سارای من (صدایی از سارا بلند نمیشد
)
(
رو به تماشاگران ) مرگ دیگر آن هیولایی نیست ! که از
آن هراس داشته باشم ! این مرگ قتل نیست !این مرگ برابر با آزادیست ، این مرگ برابر با شانس بود ، باید
این شانس را به رفیقم بدهم ، همانطور که از سهم غذایم میگذشتم ، باید از قرصهایم
بگذرم و اونها را بدهم به رفیقم ،
سارا ، سارا ، سارا
- ( موسیقی تلخ صحنه را بسکوت میبرد و صبح شده )
(درب
سلول صدا میکند و صدای زندانبان بیدار باش را اعلام میکند)
نگهبان : و سارا را صدا میکند برای
دستشویی
ستاره :
(
که در کنار تخت سارا همه شب را چمبک زده بود سرش را بلند میکند و با صدایی خفیف )
سارا مرده ، سارا
مرده