Wednesday, 24 September 2014

کودکی من ، 1


تولد من :

در دقایق پایانی 11 اردیبهشت و بعبارتی ساعات اولیه 12 اردیبهشت سال 1334، که مصادف است با اول یا دوم ماه می 1955 به روایتی در خانه و راوایت دیگر در بیمارستان قاسم آباد تهران توسط ایران خانم قابله بدنیا اومدم، که البته هیچوقت نفهمیدم که بدنیا اومده یا آورده شدم!

اگر  اول ماه می سال 1955 میلادی  را زیر اول ماه می 2015  بنویسیم و ایندو عدد را از هم کم و کسر کنیم، حاصل میشود عدد شصت، یعنی اونی که الان هستم.

یعنی در شصت سال پیش در دفترچه ای چهار برگه اینطور ثبت شدم

نام : داود، نام خانوادگی: رحیمی،        

تاریخ تولد: یازدهم اردیبهشت  یکهزار و سیصد و سی و چهار 

نام پدر: حسین متولد 1310 محل تولد : شهرستان  محلات     

نام مادر: جلاله  متولد 1322  محل تولد:   شهرستان گلپایگان

محل تولد: تهران، نظام آباد،  خیابان طاووسی، سه متری موسوی، پلاک 6

و اون بالا هم یک شماره 7369 دیده میشود که شماره شناسنامه ام است که زیرش هم نوشته شده صادره از حوزه 9 تهران

برای ما بچه های خونه 50 متریهای کوچه سه متری موسوی تنها صفحه روشن و مشخص زندگی امان همین برگه اول "سه جلد"  میباشد، که میشه خوندش، و شفاف است و درست ، و بقیه صفحات زندگیمون پر از خط خطی است و هیچ مداد پاک کنی، و هیچوقت و در هیچ صفحه زندگیمان، خط درد و فقر و رنج و حسرت و محرومیت را تا به امروز نتونسته پاک کنه، که حتماً اینها هم در میان کاغذ بی خطیهای سجلد بختمان نوشته شده است، ولی دیده نمیشود.

 ولی همین چهار برگ موسوم به سه جلد، همینطوریش هم حرف درش بود، چون صفحاتش چهارتا بود (تولد، ازدواج و طلاق، نام فرزندان، تاریخ مردن ) حالا چرا بجای چهار، سه جلد میگفتند!؟ نمیدونم !

ولی اگر ورق بزنیم و به صفحه دوم برسیم، شاید بیشتر نشانگر اوضاع  و احوالمان باشد! اصلاً بگذارید براتون بگم و از همون صفحه اول شروع کنم :

پدرم را آقا جون صدا میکردیم اصلیتش محلاتی بود و دو  برادر و 3 تا خواهر داشت، یعنی من، دو عمو و سه تا هم عمه تنی داشتم، اگر اینا را به نا تنی ها اضافه میکردیم مجموعاً میشدند 13 تا عمه و عمو، آقام و خواهر برادرای تنی  مادرشون را زیاد بیاد نداشتند، بیشتر زیر دست زن بابا بزرگ و تربیت شده بودند،

و بعبارتی هم نمیشود گفت که خوب و بد تربیت شدنشان بدست زن آقا (نا مادری ) بوده است چونکه خیلی زودتر از آنکه تصورش را بتوان کرد، عمه ها شوهر رفته بودند و پسرها هم جذب بازار کار شده بودند، بدین معنی یا کلمه بهتره بگوئیم! جبراً یا در خانه شوهر تربیت شده بودند یا زیر دست اوستا کارها.

توضیحاً برایتان بگم که، آقام بعد از عمو حسن و عمه معصومه و عمه ربابم بچه چهارم و بعبارتی پسر دوم کربلایی رضا محلاتی بود. 

پدر بزرگم در شهرستان محلات چند تا گاو گوسفند داشته و یک تکه زمین و در کنار آنها با کار در زمینهای اربابی، اموراتش را میگذرونده و بقول خودش روزیِ بچه هاشو پیدا میکرده.

 تا اینکه یک شب گویا خواب نما میشه،! که البته در اینمورد دو حدیث وجود داره، که من هر دو را براتون میگم:   

عده ای نقل میکنند که در یک غروب بعد از آشورا و هنگام  شام غریبان، آنقدر عمیق در عزای امام حسین و دو طفلان مسلم و اسرای کربلا گریه میکنه و بر سرش میکوبد که بیهوش میشه، و از حال میره، گویا در همان حالت و وضعیت، بنا به گفته خودش و تأئید و فتوای شیخ مجلس، آقا سید الشهدا خودش شخصاً بسراغش میاید و او را به پابوسی میطلبد!!

و عده ای دیگر، روایت دیگری دارند! میگویند در آن شب شام غریبان، وقتیکه پدر بزرگ در حالت بیهوشی بوده، زن اولش، یعنی مادر آقام اینا، بهش الهام شده بوده و مطالبه طلبش را از پدر بزرگم کرده، آخه میگنه پدر بزرگم به او قول داده بوده که اگر بچه اولشون پسر از آب دربیاد، او را ببره کربلا به زیارت آقا حسین ابن علی! که خب اینطور هم شده بوده و عمو حسن اولین بچه پدر بزرگ، پسر رو ی خشت میافتد، ولی هیچوقت فرصتی پیش نیامده بوده که کربلایی (نام لقب رایج پدر بزرگ ) به قول و عهدش عمل کند، و حالا مادر بزرگ که "ننجون " صدایش میکردند سر بزنگاه و تو اون وضعیت از تو قبر بلند شده بود و آمده بوده  بسراغش و طلبش را میخواسته ، و کربلایی برای اینکه مدیون نباشد و تا مجبور نشه، سر پل صلات به او کولی بده! واجب می بینه که گاو گوسفندها و یه تکه زمین شو بفروشه به ارباب و بچه هایش را هم ببره تهرون و هر کدامشونو تو باغات ارباب که چند باغ در دروازه دولاب داشت بگمارد و دخترا و بچه های کوچیکتر را هم برای مدت سفر بسپارد به خواهرش و دست "زن آقا " (زن دومش، زن بابا) را بگیرت و به نیت کربلا ترک دیار کند.

وسط راه، نمیدونم که نظر خودش عوض شده بوده یا نظر آقا شهید تشنه لب کربلا! که باعث میشه بابا بزرگ راه کج کنه و بجای پابوسی امام سوم به گرفتن ضریح حضرت معصومه رضایت دهد، البته "زن آقا" میگفت که پولش نرسید و قد نداد، ولی نیتّ ش را داشته، و خودش هم واگذار کرده بود به قسمت و تقدیر!

و خلاصه کنم این دلیلی میشه، کربلایی که دیگر چیزی در محلات نداشته بیاید پایتخت و همونجا هم بمونه و زندگی جدیدی را شروع کنه! یادمه تا زنده بود همه این داستان را آنطور که خودش میخواست تعریف میکرد و میذاشت بحساب شانس و اقبال و قسمت و تقدیر و هرجایی هم، که کم میاورد پای سید الشهدا رابعنوان شاهدش میکشوند وسط.

مادرم: جلاله خانم که نمیدونم چرا مهری هم صداش میکردند!  چیز زیادی از دوران کودکی اش بیاد نداشت و شاید دلش نمیخواست که بیاد داشته باشه و حرفشو بزنه!، و هر چه که در سینه داره مربوط میشه به دوران نکبت و بعبارتی مقطع  گذر کودکی به نوجوانی که زن آقام میشه!، ولی چند باری از خاله ام که چند سالی از اون بزرگتره شنیدیم و یا گاهاً "بی  بی " (مادرش) تعریف میکرد،  اهل یه ده نزدیک و در حاشیه شهرستان گلپایگان بوده اند و پدرش خیلی زود و بنا به روایات مختلف و متفاوتی (که حالا چه فرقی میکنه ! ) دار فانی را وداع گفته، و دایی مهدی پسر بزرگ خانه، نون آور 5 خواهر و تنها برادر کوچکترو ناتنی خودش بوده و چون با کار توی ده روزیشان نمیرسیده، او هم داشت و نداشتش را میفروشه و راهی تهرون میشه و جایی تو همسایگی آقام اینا سکونت میکنند که پس از مدتی آقای دم بخت من، که شاگرد گچکار بوده و همه تعریف میکنند که چنان استعدای هم در زمینه داشته (کشته اصطلاحی است از مایعی که در گچکاری درست میکردند و با آن دیوارها را ماله آخر میکشیدند و بعبارتی پرداخت میکردند و آن زمانها برای خودش هنری بوده ) درست کردن داشته که نگو و نپرس، مادر سیاه بخت من در سن تقریباً و کمتر از یازده سالگی زنش میشه که البته همه هم معتقد بودند که بخت ش باز شده و قسمتش این بوده، هنوز گیج بوده و نمی فهمیده که چی شده که شکمش بالا میاد و پس از نه ماه اولین عروسک دوران ش را در اواخر مرحله کودکی و در آستانه نوجوانی با درد زیاد بدنیا میاورد و از بخت و شانس و اقبالش پسرزا هم بوده و از همان موقع هم نزد بقیه فامیل خاری میشه تو چشم دو جاریش (زن عمو طاهره زن عمو ابوالفضل که یکی دو شکم دختر زائیده بوده ) و زن عمو صدیقه (زن عمو بزرگم حسن که اصلاً بچه اش نمیشده ) ........ !! یکروز در سن و سال بزرگی ام از آقام پرسیدم :

   آخه تو با این وضع مالی، اینهمه بچه برای چی چیت بود!؟

تشّرم زد و گفت، تو خیلی زوده که اینا رو بفهمی،  این خواست و کار خدا بوده و هر بچه ای روزی خودشو با خودش میاره و .....

و یکبار هم از مادرم پرسیدم:

مادر تو تا حالا عاشق شده ای!؟ اصلاً میدونی عشق یعنی چی!؟

او هم تشّرم زد و گفت خجالت بکش، این حرفها به بچه نیومده که از مادرش بپرسه، من هشت شکم برای آقات زائیدم و ................

آنوقتها آقام پنجشنبه غروب وقتی میومد در دکان اوس اصغر آهنگر (سر خیابان ارباب مهدی واقع در نظام آباد پشت قنادی چمن ) تا مزد هفتگی ام را از اوسا بگیره که هفتگی میشد هفتده تومان و پنجزار، نگاهی به قد و قواره ام میکرد و با افتخار میگفت، درخت کاشتم که میوه اش را بخورم و یه ماشاالله هم نثارم میکرد و بدون اینکه من بپرسم، خودش توضیح میداد که: اینا رو (منظورش پولها بود ) برا خودت کنار میذارم، برای فردات، که مثل من نشی، سرمایه تو دست داشته باشی، خودم میام بگیرم که مبادا بچه ها گولت بزنند و ولخرجی کنی، لشوه خور بشی و نفله اشان کنی. ...........

و سپس رو میکرد به اوس اصغر و ضمن  اینکه ازخدا میخواست به او برکت بده، چانه ای هم میزد ،

اوس اصغر نمیخواهی دو سه قرون بذاری رو مزدش، !؟ بچه ام دیگه بزرگ شده،

و اوس اصغر هم میگفت: سر بهوا  و بازیگوش نباشه، و زودتر یاد بگیره خال جوش بزنه! مزدشو زیاد میکنم

و در اینموقع آقام رو بمن میکرد و میگفت: دیدی چی گفت، جم بخور بچه، تا وقت پیدا میکنی با بچه ندوئید دنبال یه توپ و کفش پاره کنید، سرتو بده بکارت تا یه چیزی بشی، ولگردی و دنبال توپ دویدن که نون و آب نمیشه و .........

و با همین نصایح توأم با غر زدنها دست منو میگرفت و هر دو از آهنگری میزدیم بیرون،  و با لحنی از اوس اصغر خدا حافظی میکرد، که پنداری  اوس اصغر بهش لطف کرده که بمن کار داده! و از خدا میخواست که بچه هاشو براش نگه داره، سر ارباب مهدی که میرسیدیم دوازده قران بمن میداد و میگفت سر راه سه تا سنگک هم بگیر و برو خونه، رسیدی خونه، اگه مامانت چیز میزی خواست! بدو شو قهوه خونه، پول بدم بری بخری، جایی نریها، سرتو بنداز پائین و یراست برو خونه .................

و این مقدمه ای و دست گرمی بود مختصر از شرایط زندگی من و بیشماران که این خاطرات در چهارصد ده بخش  ادامه خواهد داشت و پر است از مسائل شیرین و تلخ ما فرزندان تلخ کار و درد

............

ادامه دارد