Wednesday, 25 June 2014

در عبور از بنده گی !


یک روز پس از شکست شهر  ینا در سال 1806 میلادی بود که ارتش پیروز ناپلئون اول در برابر این میراث بر انقلاب فرانسه که حالا در ردای امپراتوری همه ی تلاش های آزادی خواهی را در جلوه ی خود مجسم می یافت ، رژه می رفت که هگل نامه ای نوشت و در آن در ستایش از او گفت : " امپراتور ، این جان جهان را دیدم که سوار بر اسب از سپاهیان خویش سان می بیند . به راستی احساس شگفتی ست دیدن چنین فردی که این جا در یک نقطه خلاصه شده است و نشسته بر اسب ، برسراسر جهان دست می یازد و بر آن چیره است ! "


 

هنگامی که ناپلئون وارد ینا شد پدیدار  " شناسی روح" به آخرین مرحله ی گذار پر فراز و نشیب خود رسیده بود تا در مطلق محض رنج سال های اضطراب رسیدن ِروح به آگاهی را به پایان خویش برساند .

 

 رنج رسیدن ، تنها رنج تلاش ذهنی نبود که در وجودی چون هگل خلاصه می شد ، بلکه رنج نوع انسان بود که می بایست از پس تمام فراز ونشیب های تاریخ به خود برسد و سرانجام دریابد که چیست او و کیست که تفاوت هایش را با دیگر انواع می بیند ، اما نمی داند که چه گونه بر خود واقف شود و خود را چه گونه باید بشناسد ؟

 

پدیدار شناسی روح نمود گار این مسیر تاریخی ست و این که این مسیر از چه مراحلی می گذرد تا سرانجام " من ِ " انسان از " فرد "گذر کرده باشد و در مسیری قرار بگیرد که از او"  ما " یِ تاریخی بر فراز آید 

 

یکی از تفاوت های اصلی فلسفه ی هگل با دیگر فلسفه های پیش از آن در پرداختن به مسئله ی " نفی " است !

" نفی سرچشمه و نیروی برانگیزنده ی حرکت تاریخ " است .  خواه این حرکت مربوط به فرد به عنوان فرد باشد و خواه مربوط به تاریخ جمعی یک قوم ، ملت ویا یک کشور . نفی در دیالکتیک هگل پایان آغاز است و آغازی ست که باید درچرخه ی حرکت به سوی پایان ، چیزی را در تجربه در آوَرَد و شکل دهد که آنچه بوده است ، نیست .

 

 "  مطلق " منزلگاه روندی ست که روح درآن به سامان می رسد  .               در سیر ِ به سوی سامان ، آگاهی و مراحل شکل گیری و تجلیات آن بروز می کند و از مرحله ای به مرحله ای خود را در تجربه های خود کشف می کند .   این تجربه ها تا از" یقین حسی" و " فهم "از آن برگذرد وبه" خودآگاهی " و دانسته گی مطلق برسد باید از فرد شروع کند ، ازتجربه ی حس در طبیعت بی جان و حالات فرد از  " چُبود"  هستی خود به مثابه ی یک هست تا "  هست " ی که در نهایت به خود می رسد !

 

 سیر رسیدن در نزدهگل سیر نفی دگری در اثبات  "خود "است و بالعکس نفی خود به مثابه ی موجودی اکنونی در پیشگاهِ  " دیگری " ست که بر هستی غیر اکنون اش صحه بگذارد و بپذیرد که" من" آن "هست " ی ست که باید پذیرفته شود ! 

اگر تمام این سیر می بایست تادر یک مقوله یا یک نام دانسته شود و این نام در یک انسجام یافته گی به مفهوم برسد ، همانا این نام"  آگاهی " ست  . 

 

 

 اما همین کلیت که برآن است تا تفاوت نوع را بیان کند تا در این تعریف بگنجد  باید از شقه شقه شدن های چشمگیر و دوباره به هم پیوسته گی های برگذشته از وضعیت پیشین خویش برگذرد   .

 بر گذشتنی که درهر پاره اش بخشی از" من" به مثابه ی عامل شناسایی برمنِ فرد به ظهور می رسد .

 

  یقین حسی آغازگاهِ این مسیر است ! اما پیش از آغازگاه در آمدی بر" من " رخ می کند و در من جوانه می زند :  آرزو ، یا میل و یا ذهن خواهشگر .

آرزو تمنای من است ،   " من " اشراف بر خود آگاهی ست .       انسان از طریق شناخت من است که به خودآگاهی می رسد  .            حیوان از مرتبه ی ساده ی احساس فراتر نمی رود . در نزد حیوان" من" به مثابه ی سوبژکتویته مطرح نمی شود ، زیرا که او بر خویشتن آگاه نیست . 

آگاهی از خویش در انسان است که به پرسش در می آید و از اوست که من به مثابه ی" من "در زبان  ، بر خویش آشکار می شود .          اما همین من به خود نمی رسد مگر در آرزو  .

آرزو من را بر خویش کشف می کند و پرسش از من از آرزو بر می آید .       آرزو آغازگاه جست وجو و سیر و نظر در خویش است تا به آگاهی از من منجر شود !

به یک معناآرزو رو در رویی با تقابل ها و تضادهایی ست که من را در برابر چیزی قرار می دهد که عامل اگاهی من از" من" است .          آرزو انفعال ناپذیر است ، به خویش نمی رسد مگر با نفی آنچه که از آن بر می آید ؛ یعنی باید موضوع خود را نفی کند تابر آورده شود .

 

نفی وسلبیت از آن وجه ایجابی" من " است .                       من باسلب دیگری از موضوعیت اش است که به ظهور می رسد .

 

آرزرو تا محقق شود که" من " از آن بیرون آید راهی پر مخافت در پیش دارد که رسیدنِ به آن ،" من " را در شرحه شرحه های گوناگونی بر من کشف می کند . نخستین وادی یقین حسی ست !

 

در یقین حسی چیزها همان گونه که هستند بر من مکشوف اند ؛ من در موقعیتی "این "ی  و"این جا" یی و"اکنون " ی فقط به توضیح چیزها می رسم   با فاصله از آن ها در زمان و مکان و تعریف پذیر کردن نمودشان به امور جزیی به اطلاق در نمی آید و لاجرم نه در تجربه ی آگاهی به تعمیم می رسد و نه در زبان به انسجام در می آید تا به تعریف برسد .از فرط ساده گی و بلاواسطه بودن ، از خود فراتر نمی رود و همین است که در زمره ی تعاریف کلی قرار می گیرد .

 

در یقین حسی که نوعی شناخت است نه جزئیات محض در تعریف اند و نه تصور از آن ها در یک کلیت قابل حصول است ، زیرا که این شناخت به زبان راه نمی بَرد تا به مثابه ی یک تجربه تعمیم پذیر شود !  پس باید از آن گذشت .  گذشتن از آن  نه در شکلی اراده گرایانه و از پیش در نظر گرفته شده صورت می گیرد ، بلکه پرسش پیش رو در تعریف من از خود، همچنان بی پاسخ مانده است . و همین است که آرزو را در انفعال نمی گذارد تا در مسیر راهِ آگاهی به اقناع برسد و تن به سازش با" آنچه " هست بدهد !

 

آرزو برای این که به" من" ی انسانی برسد باید از جز منِ طبیعی مقابل خویش در گذرد تا خود نیز از طبیعی بودن خلاصی یابد .

خارج شدن از وضع طبیعیِ آرزو ، ورود به مرحله ی " خود آگاهی" ست آرزو در این مرحله است که من را بر من آشکار می کند  !

هگل می گوید :  " خود آگاهی  تنها در خود آگاهی دیگری به اقناع خویش دست می یابد  "    اما همین خود آگاهی و آینه سان بودِ دیگری که" من " از طریق او کشف می شود ،  در رابطه ای آزاد و همسو و هماهنگ شکل نمی گیرد ، شکل گیری اش در پیکاری برای مرگ و زندگی نمود می یابد !

  

خود آگاهی دومین مرحله ی اودیسه ی ذهن در جست و جوی " من " است .

در این مرحله چیزها از آن گونه که بر من مکشوف اند به در می آیند   از این ـ این جا ـ و ـ اکنون  در می گذرند تادرگونه ای متفاوت تر که نه این و نه آن است برای من به ظهور برسند .

این جا " کلی" در تمام هستی اش به نمایش در می آید ، به این معنا که امور واقع در جزئیات اش ،هم  قابل تعریف و تجربه پذیر است .

 

امر واقعی از طریق دانشی که بر آن مترتب است شناخته می گردد !  این جا و در این مرحله امر واقعی چیزی فی نفسه و برای خود نیست ، به یک تعبیر آن یقین حسی پیشین حالا به درون من راه برده است و از هستی " در خود " به هستی " برای من " تبدیل شده است .

 

اما همین دریافت از این که چیزی باید به هستی برای من باشد ، من را در چالش با خود که من کی ام و این که آن هستی رو در رو به هستی برای من تبدیل شود ، ورطه ای را بر من می گشاید که همانا این او کیست و این من چه گونه باید در برابر او به اثبات برسم را به مسئله ی من تبدیل می کند  !

 

این جا دو وجه شناخت از شناخت یقین حسی متمایز گشته است  .  ادراک و فهم ، که هر یک بر جنبه ای از شناخت خود آگاهی مؤثراند .  تأثیرآن ها در یکی ، از خواص اشیاء می گوید و در دیگری  ، قوانین مترتب بر آن ها را بر من می شناساند .

  

حالا اودیسه ی هگل در جدال بین مرگ و زندگی ، خود آگاهی را به مرحله ای عبور می دهد که تاریخ آغاز می شود .  آغاز تاریخ پیدایش دو نمود از من در مقابل هم و رو در روی با هم است که به جدال در می آیند ؛ دو " من " ی که یکی از طریق دیگری و هر دو از طریق پذیرش هم به مثابه ی دو عنصر متضاد و متناقض باهم رودر روی هم اند !

هستی انسان به مثابه ی انسان و پرسش از خود به مثابه ی وجودی برای خود بر او آشکار می شود ؛ و تلاش انسان چیست اگر نه این پرسش است که او خود در حقیقت خود چیست ؟  و کیست ؟   تمثیل تاریخی این پرسش ، حقیقت عینی و رخ داده ی تجربه ی بشری ست !   تجربه ای که اگر چه ظاهراٌ مشترک می نماید و مشترک نیز هست ، اما واقیت اش برای یکی عین حقیقت و برای دیگری ، غیر حقیقی ، کذب و در شکلی از وارونه گی بر او نمایانده می شود .

 

 

هگل خدایگان و بنده ، یا خواجه و بنده را به مثابه ی دو متضاد رو در روی هم قرار می دهد تا از طریق بر نمایاندن شان فلسفه را در جایگاهی قرار دهد که پیش از آن هیچ فیلسوفی این همه کشاف و تیز وبیّن ، انسان را از پسِ مقولات وبحث های اسکولاستیک به مثابه ی موضوع اصلی تاریخ در میان نیاورده بوده است !    خواجه و بنده تبلور نگاه ژرف هگل است به تاریخ و سیر پیشرفت آن که به اعتقاد او"   تاریخ پیشرفت آزادی ست به سوی آگاهی  . "

در خواجه و بنده"  من " از هر دو سو موضوع اصلی نگاه هگل است به تاریخ و انسان  .   پس بپردازیم  به آن .

  

زمینه نبرد میان دو " من " حالا فراهم آمده است ؛ گفته شد که خود آگاهی صورت پذیرفته شده ی غیرِ خود است و بالعکس !   یعنی هر دو سو بر منِ خویش از طریق دیگری به رسمیت شناخته شده اند ، اما این شناسایی هنوز کامل نیست ، زیرا یکی دیگری را به مثابه ی " چیز " و وسیله می شناسد و دیگری بر خود چنین می قبولاند که از خویش بگذرد  آن گونه که جهان و هرچه در او هست را وانهد و تسلیم اختیار کند .   اما آرزو که چالشگر ِ جان او ست بر او آن لاقیدی  را نمی بخشد و به میدان نبرد تا پای جان می کشاند اش .

 

خواجه بر خود پذیرفته است که صاحب همه چیز است و می داند که من"اش از سوی بنده به رسمیت شناخته می شود ،  اما در این میان بنده که در نگاه او به مثابه ی شیئی جلوه گر است ، نیاز ِ باز شناسی او را برآورده نمی سازد ؛ زیرا که شیئی فارغ از ذهنیت باز شناسی خویش است ! پس باید بنده نیز به امر آگاهی از خود برسد .

اما این امر ، یعنی آگاهی بنده از خود ، خواجه را از سریر سلطنت اش به زیر می کشد . چه گونه ؟   با "کار " اش !

خواجه نیازمند کار بنده است ، اگرچه خود صاحب همه چیز است ؛ اما چیزها توسط دیگری به مثابه تولید به شکل در می آیند و همین شکل پذیری چیز ها ست که در مفهوم کار ، امر باز شناختی بنده را در نزد خواجه به مثابه ی من او محقق می سازد !

 

این تحقق دو جانبه اگر چه در نبرد تا پای جان پیش رفته است ، اما هیچ یک با از میان بردن دیگری به خود نمی رسند ؛ به یک تعبیر با کشته شدن هر یک از دو سو آن دیگری به باز شناسی خود نمی رسد ، چه هر دو سوی درگیر هر یک آینه ی باز نمایی آن دیگری است !      البته که در این نبرد خواجه ی نیازمند ، با پذیرش مفهوم کار که تجسم یافته گی بنده را در شکل خارجی کار یعنی" کالا" به نمایش می گذازد ، شکست خویش را پذیرفته است ، اما جایگاه پیشین اش را هنوز از دست نداده است و در جلوه ای دیگر نبرد را پیش می برَد !

 

کار اگر چه مفهوم تجسم یافته گی بنده است ، اما هنوز بنده  از قید موانع آگاهی برای خود خلاصی نیافته است  .  در نزد هگل این خلاصی تنها در آگاهی محض حاصل می شود . آن شکل از آگاهی که از نفی همه ی آگاهی های ِ پیشین حاصل می آید !    انجامی که آغاز رهایی انسان به امری برای خود است .  زیرا به باور هگل محصول کار به مثابه ی عینیت یافته گی اش در شکل کالا و قرار گرفتن آن در مناسبات  نابرابر از بنده جدا شده است و دیگر متعلق به او نیست . به یک معنا  از خود بیگانه گی بنده از کار او ، ضرورت نبرد را تا آگاهی محض در پیش روی تاریخ انسان قرار می دهد !

کاری که با مارکس و دریافت اش از مفهوم از خود بیگانه گی هگلی ، در چالشی تازه از روند آگاهی و رهایی انسان پی گرفته

 می شود !
شهریار دادور