یک روز پس
از شکست شهر ینا در سال 1806 میلادی بود
که ارتش پیروز ناپلئون اول در برابر این میراث بر انقلاب فرانسه که حالا در ردای
امپراتوری همه ی تلاش های آزادی خواهی را در جلوه ی خود مجسم می یافت ، رژه می رفت
که هگل نامه ای نوشت و در آن در ستایش از او گفت : " امپراتور ، این جان جهان را دیدم که سوار بر اسب
از سپاهیان خویش سان می بیند . به راستی احساس شگفتی ست دیدن چنین فردی که این جا در
یک نقطه خلاصه شده است و نشسته بر اسب ، برسراسر جهان دست می یازد و بر آن چیره
است ! "
هنگامی که
ناپلئون وارد ینا شد پدیدار " شناسی
روح" به آخرین مرحله ی گذار پر فراز و نشیب خود رسیده بود تا در مطلق محض رنج
سال های اضطراب رسیدن ِروح به آگاهی را به پایان خویش برساند .
رنج رسیدن ، تنها رنج تلاش ذهنی نبود که در
وجودی چون هگل خلاصه می شد ، بلکه رنج نوع انسان بود که می بایست از پس تمام فراز
ونشیب های تاریخ به خود برسد و سرانجام دریابد که چیست او و کیست که تفاوت هایش را
با دیگر انواع می بیند ، اما نمی داند که چه گونه بر خود واقف شود و خود را چه
گونه باید بشناسد ؟
پدیدار
شناسی روح نمود گار این مسیر تاریخی ست و این که این مسیر از چه مراحلی می گذرد تا
سرانجام " من ِ " انسان از " فرد "گذر کرده باشد و در مسیری قرار بگیرد که از او" ما " یِ تاریخی بر فراز آید
یکی از
تفاوت های اصلی فلسفه ی هگل با دیگر فلسفه های پیش از آن در پرداختن به مسئله ی " نفی " است !
" نفی سرچشمه و نیروی برانگیزنده
ی حرکت تاریخ " است . خواه این حرکت
مربوط به فرد به عنوان فرد باشد و خواه مربوط به تاریخ جمعی یک قوم ، ملت ویا یک
کشور . نفی در دیالکتیک هگل پایان آغاز است و آغازی ست که باید درچرخه ی حرکت به
سوی پایان ، چیزی را در تجربه در آوَرَد و شکل دهد که آنچه بوده است ، نیست .
" مطلق " منزلگاه روندی ست که روح درآن به سامان می
رسد . در سیر ِ به سوی سامان ، آگاهی و
مراحل شکل گیری و تجلیات آن بروز می کند و از مرحله ای به مرحله ای خود را در
تجربه های خود کشف می کند . این تجربه ها تا از" یقین حسی" و " فهم "از آن برگذرد وبه" خودآگاهی " و دانسته گی مطلق برسد باید از
فرد شروع کند ، ازتجربه ی حس در طبیعت بی جان و حالات فرد از " چُبود" هستی خود به مثابه ی یک هست تا " هست " ی که در نهایت به خود می رسد !
سیر رسیدن در نزدهگل سیر نفی دگری در اثبات "خود "است و بالعکس نفی خود به مثابه ی
موجودی اکنونی در پیشگاهِ " دیگری
" ست که بر هستی غیر اکنون اش صحه بگذارد و بپذیرد که" من" آن "هست " ی ست که باید پذیرفته شود
!
اگر تمام
این سیر می بایست تادر یک مقوله یا یک نام دانسته شود و این نام در یک انسجام
یافته گی به مفهوم برسد ، همانا این نام" آگاهی " ست .
اما همین کلیت که برآن است تا تفاوت نوع را بیان
کند تا در این تعریف بگنجد باید از شقه
شقه شدن های چشمگیر و دوباره به هم پیوسته گی های برگذشته از وضعیت پیشین خویش برگذرد .
بر گذشتنی که درهر پاره اش بخشی از" من" به مثابه ی عامل شناسایی برمنِ فرد به ظهور می رسد
.
یقین حسی آغازگاهِ این مسیر است ! اما پیش از
آغازگاه در آمدی بر" من " رخ می کند و در من جوانه می
زند : آرزو ، یا میل و یا ذهن خواهشگر .
آرزو
تمنای من است ، " من " اشراف
بر خود آگاهی ست . انسان از طریق
شناخت من است که به خودآگاهی می رسد . حیوان از مرتبه ی ساده ی احساس فراتر نمی رود .
در نزد حیوان" من" به مثابه ی سوبژکتویته مطرح
نمی شود ، زیرا که او بر خویشتن آگاه نیست .
آگاهی از
خویش در انسان است که به پرسش در می آید و از اوست که من به مثابه ی" من "در زبان ، بر
خویش آشکار می شود . اما همین من
به خود نمی رسد مگر در آرزو .
آرزو من
را بر خویش کشف می کند و پرسش از من از آرزو بر می آید . آرزو آغازگاه جست وجو و سیر و نظر در خویش
است تا به آگاهی از من منجر شود !
به یک
معناآرزو رو در رویی با تقابل ها و تضادهایی ست که من را در برابر چیزی قرار می
دهد که عامل اگاهی من از" من" است . آرزو انفعال ناپذیر است ، به خویش نمی
رسد مگر با نفی آنچه که از آن بر می آید ؛ یعنی باید موضوع خود را نفی کند تابر
آورده شود .
نفی
وسلبیت از آن وجه ایجابی" من " است . من باسلب دیگری از موضوعیت اش است که به ظهور می
رسد .
آرزرو تا
محقق شود که" من " از آن بیرون آید راهی پر مخافت
در پیش دارد که رسیدنِ به آن ،" من " را در شرحه شرحه های
گوناگونی بر من کشف می کند . نخستین وادی یقین حسی ست !
در یقین
حسی چیزها همان گونه که هستند بر من مکشوف اند ؛ من در موقعیتی "این "ی و"این جا" یی و"اکنون " ی فقط به توضیح
چیزها می رسم با فاصله از آن ها در زمان
و مکان و تعریف پذیر کردن نمودشان به امور جزیی به اطلاق در نمی آید و لاجرم نه در
تجربه ی آگاهی به تعمیم می رسد و نه در زبان به انسجام در می آید تا به تعریف برسد
.از فرط ساده گی و بلاواسطه بودن ، از خود فراتر نمی رود و همین است که در زمره ی
تعاریف کلی قرار می گیرد .
در یقین
حسی که نوعی شناخت است نه جزئیات محض در تعریف اند و نه تصور از آن ها در یک کلیت
قابل حصول است ، زیرا که این شناخت به زبان راه نمی بَرد تا به مثابه ی یک تجربه
تعمیم پذیر شود ! پس باید از آن گذشت . گذشتن از
آن نه در شکلی اراده گرایانه و از پیش در
نظر گرفته شده صورت می گیرد ، بلکه پرسش پیش رو در تعریف من از خود، همچنان بی
پاسخ مانده است . و همین است که آرزو را در انفعال نمی گذارد تا در مسیر راهِ
آگاهی به اقناع برسد و تن به سازش با" آنچه " هست بدهد !
آرزو برای
این که به" من" ی انسانی برسد باید از جز منِ
طبیعی مقابل خویش در گذرد تا خود نیز از طبیعی بودن خلاصی یابد .
خارج شدن
از وضع طبیعیِ آرزو ، ورود به مرحله ی " خود آگاهی" ست آرزو در این مرحله
است که من را بر من آشکار می کند !
هگل می
گوید : " خود آگاهی تنها در خود آگاهی دیگری به اقناع خویش دست می
یابد " اما همین
خود آگاهی و آینه سان بودِ دیگری که" من " از طریق او کشف می شود
، در رابطه ای آزاد و همسو و هماهنگ شکل
نمی گیرد ، شکل گیری اش در پیکاری برای مرگ و زندگی نمود می یابد !
خود آگاهی
دومین مرحله ی اودیسه ی ذهن در جست و جوی " من " است .
در این مرحله
چیزها از آن گونه که بر من مکشوف اند به در می آیند از این
ـ این جا ـ و ـ اکنون در می گذرند
تادرگونه ای متفاوت تر که نه این و نه آن است برای من به ظهور برسند .
این جا " کلی" در تمام هستی اش به
نمایش در می آید ، به این معنا که امور واقع در جزئیات اش ،هم قابل تعریف و تجربه پذیر است .
امر واقعی
از طریق دانشی که بر آن مترتب است شناخته می گردد ! این جا و در این مرحله امر واقعی چیزی فی نفسه
و برای خود نیست ، به یک تعبیر آن یقین حسی پیشین حالا به درون من راه برده است و
از هستی " در خود " به هستی " برای من " تبدیل شده است .
اما همین
دریافت از این که چیزی باید به هستی برای من باشد ، من را در چالش با خود که من کی
ام و این که آن هستی رو در رو به هستی برای من تبدیل شود ، ورطه ای را بر من می
گشاید که همانا این او کیست و این من چه گونه باید در برابر او به اثبات برسم را
به مسئله ی من تبدیل می کند !
این جا دو
وجه شناخت از شناخت یقین حسی متمایز گشته است
. ادراک و فهم ، که هر یک بر جنبه
ای از شناخت خود آگاهی مؤثراند . تأثیرآن
ها در یکی ، از خواص اشیاء می گوید و در دیگری ، قوانین مترتب بر آن ها را بر من می شناساند .
حالا
اودیسه ی هگل در جدال بین مرگ و زندگی ، خود آگاهی را به مرحله ای عبور می دهد که
تاریخ آغاز می شود . آغاز تاریخ پیدایش دو
نمود از من در مقابل هم و رو در روی با هم است که به جدال در می آیند ؛ دو " من " ی که یکی از طریق دیگری و هر دو از طریق پذیرش هم
به مثابه ی دو عنصر متضاد و متناقض باهم رودر روی هم اند !
هستی
انسان به مثابه ی انسان و پرسش از خود به مثابه ی وجودی برای خود بر او آشکار می
شود ؛ و تلاش انسان چیست اگر نه این پرسش است که او خود در حقیقت خود چیست ؟ و کیست ؟
تمثیل تاریخی این پرسش ، حقیقت عینی و رخ داده ی تجربه ی بشری ست ! تجربه ای که اگر چه ظاهراٌ مشترک می نماید و
مشترک نیز هست ، اما واقیت اش برای یکی عین حقیقت و برای دیگری ، غیر حقیقی ، کذب
و در شکلی از وارونه گی بر او نمایانده می شود .
هگل
خدایگان و بنده ، یا خواجه و بنده را به مثابه ی دو متضاد رو در روی هم قرار می
دهد تا از طریق بر نمایاندن شان فلسفه را در جایگاهی قرار دهد که پیش از آن هیچ فیلسوفی
این همه کشاف و تیز وبیّن ، انسان را از پسِ مقولات وبحث های اسکولاستیک به مثابه
ی موضوع اصلی تاریخ در میان نیاورده بوده است !
خواجه و بنده تبلور نگاه ژرف هگل است به تاریخ و سیر پیشرفت آن که به
اعتقاد او" تاریخ پیشرفت آزادی ست به سوی آگاهی . "
در خواجه
و بنده" من " از هر دو سو موضوع اصلی نگاه هگل است به تاریخ و انسان . پس
بپردازیم به آن .
زمینه
نبرد میان دو " من " حالا فراهم آمده است ؛ گفته شد
که خود آگاهی صورت پذیرفته شده ی غیرِ خود است و بالعکس ! یعنی هر دو سو بر منِ خویش از طریق دیگری به
رسمیت شناخته شده اند ، اما این شناسایی هنوز کامل نیست ، زیرا یکی دیگری را به
مثابه ی " چیز " و وسیله می شناسد و دیگری بر
خود چنین می قبولاند که از خویش بگذرد آن
گونه که جهان و هرچه در او هست را وانهد و تسلیم اختیار کند . اما آرزو که چالشگر ِ جان او ست بر او آن
لاقیدی را نمی بخشد و به میدان نبرد تا
پای جان می کشاند اش .
خواجه بر
خود پذیرفته است که صاحب همه چیز است و می داند که من"اش از سوی بنده به رسمیت شناخته می شود ، اما در این میان بنده که در نگاه او به مثابه ی
شیئی جلوه گر است ، نیاز ِ باز شناسی او را برآورده نمی سازد ؛ زیرا که شیئی فارغ
از ذهنیت باز شناسی خویش است ! پس باید بنده نیز به امر آگاهی از خود برسد .
اما این
امر ، یعنی آگاهی بنده از خود ، خواجه را از سریر سلطنت اش به زیر می کشد . چه
گونه ؟ با "کار " اش !
خواجه
نیازمند کار بنده است ، اگرچه خود صاحب همه چیز است ؛ اما چیزها توسط دیگری به
مثابه تولید به شکل در می آیند و همین شکل پذیری چیز ها ست که در مفهوم کار ، امر باز
شناختی بنده را در نزد خواجه به مثابه ی من او محقق می سازد !
این تحقق
دو جانبه اگر چه در نبرد تا پای جان پیش رفته است ، اما هیچ یک با از میان بردن
دیگری به خود نمی رسند ؛ به یک تعبیر با کشته شدن هر یک از دو سو آن دیگری به باز
شناسی خود نمی رسد ، چه هر دو سوی درگیر هر یک آینه ی باز نمایی آن دیگری است
! البته که در این نبرد خواجه ی
نیازمند ، با پذیرش مفهوم کار که تجسم یافته گی بنده را در شکل خارجی کار یعنی" کالا" به نمایش می گذازد ، شکست خویش را پذیرفته است ،
اما جایگاه پیشین اش را هنوز از دست نداده است و در جلوه ای دیگر نبرد را پیش می
برَد !
کار اگر
چه مفهوم تجسم یافته گی بنده است ، اما هنوز بنده
از قید موانع آگاهی برای خود خلاصی نیافته است . در
نزد هگل این خلاصی تنها در آگاهی محض حاصل می شود . آن شکل از آگاهی که از نفی همه
ی آگاهی های ِ پیشین حاصل می آید ! انجامی
که آغاز رهایی انسان به امری برای خود است .
زیرا به باور هگل محصول کار به مثابه ی عینیت یافته گی اش در شکل کالا و
قرار گرفتن آن در مناسبات نابرابر از بنده
جدا شده است و دیگر متعلق به او نیست . به یک معنا از خود بیگانه گی بنده از کار او ، ضرورت نبرد
را تا آگاهی محض در پیش روی تاریخ انسان قرار می دهد !
کاری که
با مارکس و دریافت اش از مفهوم از خود بیگانه گی هگلی ، در چالشی تازه از روند
آگاهی و رهایی انسان پی گرفته
می شود !
شهریار دادور
شهریار دادور