Sunday, 17 June 2012

مروری کوتاه بر پیدایش ملت

نوشته: دان پرشون (Dan Persson )

مقدمه ای بر ترجمه:
ناسيوناليسم با ساختن مليت ها، ساختار جامعه را طوری بازسازی کرده است که امکان رقابت سرمايه را در مکانهای متفاوت جغرافيای سياسی فراهم آورده است. تقدس خون، خاک و زبان، کهنه پرستی، منزه جلوه دادن ملیت "خود"، اهريمن سازی از ملیتهای دیگر، اشاعه تنفر ملتی از ملتی دیگر از ويژه گيهای فکری ناسيوناليسم است. برای اشاره به محصول ناسيوناليسم ميتوان به وقايع افغانستان، يوگسلاوی در دهه نود ميلادی، نسل کشی رواندا و کشتار در فلسطين و اسرائيل و وقايع چچن اشاره کرد. بلوک غرب به جنگهای بین ملتهای آذربايجان و ارمنستان، چچن و يوگسلاوی احتياج داشتند تا هژمونی خود را بر دنيا تثبيت کنند. تا بهره کشی انسان از انسان را موجه جلوه دهد و نابرابری اجتماعی را ازلی و ابدی قلمداد کند.

ناسيوناليسم فلسفه ای است برای مشروعيت بخشيدن به کشتن انسان به دست همنوعش. ايدئولوژی است که استثمار و به انقياد کشيدن انسان را موجه جلوه ميدهد. فلسفه ای است که ساخت، انباشت و بکارگيری سلاحهای کشتار جمعی و پاکسازی قومی را توجيه ميکند. ناسیونالیسم در پروسه تاریخی خود اکنون به درجه ای از زوال و اضمحلال رسیده، اما بعنوان سلاحی در دست بورژوازی بشریت را تهدید خواهد نمود. ناسیونالیسم و راسیسم ، دو پدیده و آفریده های جامعه سرمایه داری هستند، هر روزه در متن تاریخ  تولید و، باز تولید می شوند . کاهش رفاه عمومی برای توده های مردم در جوامع پیشرفته صنعتی و نابودی کامل آن در بخش های دیگری از جهان ، نشانه های زنده این تحول هستند.
جامعه رفاه که توانسته بود تا حدودی اختلافات طبقاتی را پوشیده نگاه دارد و عواقب آن را برای مدتی بتعویق اندازد ، اکنون رو بزوال است است . این روند همچون زخمی چرکین پیکر جامعه را می خورد و مناسبات میان انسانها را پیش از بیش به تباهی می کشاند .
از آنجا که نظام کارمزدی انسانها را مجبور میکند تا برای ادامه بقاء ، نیروی کار خود را ، درست مثل هر کالای دیگری در بازار بفروشند ، انسان ها گریزی از این ندارند تا به تبع  مناسبات میان کالاها همنوعان خود را بدیده رقیبان خود بنگرند و در لباس کارگران و بیکاران در مقابل هم قرار گیرند . بر اساس منطق سرمایه وجود هر انسانی تهدیدی است برای دیگری . و این درست همان چیزی است که راسیسم و ناسیونالیسم بر آن پای می فشارند.
در ادامه نگاه مختصری بر برخی جنبه های دولت ملی میاندازیم .

نیاز بورژوازی
دولت ملی اساساً دوران حیات نسبتاً کوتاهی دارد. شروع این دوره از قرن هیجده و در بخشی از اروپا بود . اغلب ملت سازیها در دهه های آخر قرن هیجده صورت گرفت و طبعاً تا قرن نوزده ادامه یافت . بعنوان مثال ایتالیا که تا قبل از 1860 چیزی بیش از یک مجموعه دولت های کوچک نبود، از اتحاد میان این دولت ها بوجود آمد.
"دولت ملی " آلترناتیو بورژوازی در مقابل دولت های کوچک و سیستم های پادشاهی جامعه کهنه (پیشا مدرن) است. بورژاوزی میخواست از شر قوانین دست و پاگیر و محدودیت های حاکم بر تجارت و صنعت خلاصی یابد و گریبان خود را از قیود انحصاری، ممنوعیت ها، رکودهای اقتصادی، مالیاتها و خراج های سنگین، دستگاه های عریض و طویل، اما بی خاصیت دولتی که در هر کاری دخالت می کردند، و همچنین از قروض فزاینده دولتی و .... آزاد کند، در یک کلام نظم کهن و پوسیده فئودالی می بایست جای خود را به چیز دیگری میداد .
لئوهیوبرمن(Leo Huberman) در کتاب " ثروت های بشری" می نویسد : آنها (بورژواها) می خواستند جلیقه تنگ فئودالی را از تن در آورند و آن را با پالتوی گل و گشاد سرمایه داری عوض کنند (ص 139 متن سوئدی)
بطور خلاصه بورژوازی نیازمند سیاست تجارت آزاد (laissez faire ) بود، که ترجمه تحت اللفظی آن این است که " بگذارید هرچه میخواهیم بکنیم" دولت ملی تبلور همین نقطه نظر است .
کارکرد دولت باید بمثابه یک عامل در کنارعوامل تولید اجتماعی در نظر گرفته شود. سرمایه داری نیازمند یک " روبنای سیاسی" نوین بود . بدین ترتیب بدنبال ضرورت تغییر در کارکرد نتیجه تغییر در مناسبات تولید بود . بنا بر این هنگامی که سوئد از یک نظام فئودالی به سرمایه داری گذر می کند ، دولت کهنه با دولت ملی سوئد جایگزین میشود.

آفرینش هویت   
در روند شکل گیری دولت ملی هویت هایی آفریده شد که نظام نوین را تعریف میکرد و به آن مشروعیت می داد ( دقت کنید که مفهوم کلیدی در اینجا "آفریده شدن" است ) . پس از انقلاب های فرانسه (1789) و امریکا (1776) مفاهیم هویتی جدیدی بوجود آمد که خصلت جهانی آنها بیش از آنست که امروز ادعا میشود. ریشه این هویت ها را میتوان در عصر روشنگری جستجو کرد. فرانسوی انسانی بود صاحب اراده آزاد، و بنابراین باید از چنین گرایش سیاسی ای حمایت میکرد. امریکایی ها اما خواهان این بودند تا صاحب اراده آزاد شوند . در آن مقطع قومیت ملی بحساب می آمد . واژه " وطن پرستی " محتوای دیگری داشت و با آنچه امروز از این واژه فهمیده میشود متفاوت بود. وطن پرستی به عشق یک شهروند به کشورش با خواست تکامل و نوسازی آن از طریق انقلاب و اصلاح تعبیر می شد

اصل "آستانه"
بمرور زمان ایده جهانشمول مذکور رنگ باخت و جای خود را به ایده موسوم به "اصل آستانه" داد . این اصل بین سالهای 1830 تا 1880 از اهمیت بالایی برخوردار بود (در حاشیه ناگفته نماند که در همین دوره بود که راسیسم بعنوان یک "علم" ارائه شد. تعصب البته همواره وجود داشته است اما در این دوره تعبیری منسجم تر یافت .)
بر طبق "اصل آستانه" ، تشکیل دولت ملی تنها اختصاص به اقوام و خلقهایی دارد که واجد سه شرط زیر بوده ، و به این ترتیب به "آستانه" دولت ملی رسیده باشند :
1 : تاریخ این اقوام یا خلق میبایست همراه با وجود یک دولت، با یک مناسبات کمابیش پایدار باشد. به این ترتیب تنها برخی اقوام و خلقها حامل بالقوه دولت ملی بودند.
2 : یک زبان نوشتاری و اداری واحد می باید وجود داشته باشد . مشکل این بود که در اغلب موارد چنین چیزی وجود خارجی نداشت. بعنوان مثال در دوره ایجاد وحدت ایتالیا، تنها 5/2 درصد از جمعیت به "زبان ملی" تکلم میکردند و قادر به درک زبان یکدیگر بودند.
3 : این قوم یا خلق میباید قدرت فتح و تسخیر را دارا باشد. این موئلفه قطعاً تأسف بارترین معیار "اصل آستانه" است، اما شاید یکی از موثرترین حربه هایی بود که توانست مردم را حول یک هویت جمعی و معیّن گرد آورد.
یکی از پیشگامان تدوین تئوری مسئله ملی، یا اصل تعین سرنوشت، از زاویه ماتریالیسم تاریخی، کارل کائوتسکی بود. او از جمله معتقد بود که پایه مادی تشکیل دولت ملی و ملت در این است که :
1 : بورژوازی خواهان بازارهای آزاد ملی صنایع خودی است؛
2 : جامعه مدرن به یک بوروکراسی و سیستم اداری واحد نیازمند است، و همین هم  نیروی شکل دهی به یک زبان واحد است؛
3 : سازمان اداری واحد و زبان واحد ملی تجارت را گسترش میدهد؛
کائوتسکی معتقد بود که تکامل بین المللی سرمایه داری تفاوت میان ملتهای ملل مختلف را از بین خواهد برد.
استالین در سال 1913 تلاش کرد تا ملت را بعنوان یک پدیده "عینی" تعریف کند . استالین چهار معیار بدست داد که تنها در صورت فراهم بودن آنها میتوان از ملت سخن گفت :
1 : میباید زبان مشترکی وجود داشته باشد.
2 : میباید سرزمین مشترکی وجود داشته باشد.
3 : میباید اقتصاد مشترکی وجود داشته باشد.
4 : میباید ذهنیت (mentality) مشترک یا به اصطلاح فرهنگ مشترک قابل بیان باشد.
بعدها این معیارها در جنبش کارگری، و از جمله جناح انقلابی آن، نظر محوری نسبت به مساله ملی شد .
"اریک هابزبام" (Eric Hobsbawm) تاریخ نگار معاصر، میگوید که تلاش هایی از نوع تلاش استالین برای تعریف " عینی " ملت با ناکامی روبرو شده اند، زیرا اینها تلاشهایی بودند تا تغییرات تاریخی جاری و دائماً در حال تحول را در قالبی ایستا و جهانشمول فرموله کنند "هابزبام" میافزاید "قدمت واژه ملت، به مفهوم مدرن آن، به قبل از قرن هیجده نمیرسد"(ملتها و ناسیونالیسم، ترجمه سوئدی، ص 11).
لازم به تأکید است که مقوله هایی چون فرهنگ، فرهنگ ها، و خصلت ملی باید در محدوده زمانی خاص خود مورد برسی قرار گیرند. فرهنگ ها ثابت نمی مانند، بلکه دائماً در حال تغییر و تأثیر پذیری از دیگر فرهنگ ها هستند . مثلاً ما سوئدی ها میدانیم که این امر که دلمه کلم جزء غذاهای رایج در خانه های سوئدی است را مدیون این هستیم که کارل دوازدهم آنرا به سوئد آورد !!

دو نقل قول گویا
در اینجا من به دو نقل قول معروف که در کنار هم بازگو کننده محتوای پدیده تشکیل دولت ملی هستند، استناد میکنم.
پس از اتحاد میان دولت های کوچک ایتالیا در سال 1860 ، " میسیمو دازه چیو" ( Missimo d’ Azegio) در یکی از اولین نشست های پارلمان ایتالیای واحد جمله ای بزبان اورد که بعدها معروفیت پیدا کرد : " ما ایتالیا را آفریدیم، حالا میباید ایتالیایی ها را بیآفرینیم ".
دیگری گفته مشهور سرهنگ " پیلسودسکی" (Pilsudski)، ناسیونالیست مشهور لهستانی، است که میگفت : " این دولت است که ملت را میسازد ، نه ملت دولت را ".

معضل ساختن هویت ملی
تا آنجا که به اثبات یک تداوم تاریخی بر میگردد ، دولت های ملی در قاره آمریکا با معضل بزرگی دست به گریبان بودند . چرا که واضح است که در مقایسه با ملت سازهای اروپایی، در آمریکا نمیشد، پیشینه تاریخی چندان طولانی ای برای وجود ملت دست و پا کرد ، مگر اینکه برای سرخ پوستان بومی آمریکا جا را خالی میکردند !
پس از انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه انبوهی از تاریخ نگاران انقلابی ظهور کردند . یکی از اینها " میشله" (Michelet) ، مورخ مشهور انقلاب فرانسه بود. میشله خود را وقف این کرد تا قربانیانی را نقش قبر کند که فداکاریشان انقلاب 1789 و ظهور خودآگاه ملت فرانسه را ممکن کرده بود. و در مقام نیابت این مردگان، تاریخ افکار و انگیزه ها و اعمال شان را بنویسد. میشله در 1842 نوشت که این مردگان : " به یک ادیپ(2) احتیاج دارند تا معمایی را که خود از درک آن ناتوان بودند، برایشان توضیح دهد و پرده از رفتار و کردارشان که برای خودشان نا مفهوم بود، بردارد". (نقل شده در بندیکت آندرسون Benedict Anderson  ، جامعه تصور شده ، ترجمه سوئدی ، ص 186 )
"میشله" عهده دار این بار سنگین شد تا توضیح دهد که آن مرده بی آنکه خودش بداند "واقعاً چه نظری داشت " ، و واقعاً در پی چی بود " .
البته این مردگان ناشناس نبودند و تصادفاً انتخاب نشده بودند ، بلکه آنهایی بودند که در راه ملت جان باخته بودند . بندیکت آندرسون، شرق شناس و مورخ انگلیسی، شیوه امثال میشله را " خیمه شب بازی وارونه " مینامد.

مذهب
مذهب هم میتواند نقش بزرگی در رابطه با هویت ملی ایفاء کند، ولی ضرورتاً همیشه اینطور نیست . مثلاً بطور قطع مکتب کاتولیک روم (با الفبای لاتین خود ) و مسیحیت ارتدکس (با الفبای سیریلیک خود) زمینه هایی برای جدایی میان " سرب ها " و " کروات ها" بوده اند، البته اگر از زبان فرهنگی مشترک این دو قوم صرف نظر کنیم . اما علتهای اقتصادی را ابداً نباید از یاد برد. در خلال جنگ "کرسوو" ، از طرف صرب ها این بحث عنوان میشد که "کوسوو" مهد ملت صرب است، زیرا در قرون وسطای مقر اصلی کلیسای ارتدکس صرب در کوسوو بود. آنها به جنگی در سال 1389 در "کوسوو پولیه" در دشت "تراست" بر علیه ترک ها اشاره میکنند، یعنی جنگی در 610 سال پیش، و ریشخند تاریخ اینجاست که تازه در این جنگ هم شکست خوردند . اما ، همچنان که در مورد میشله دیدیم ، اینجا هم مردگان دشت "تراست" قهرمانانی شدند که به یک "میراث فرهنگی جاودان" بدل شدند.
ممکن است این پوچ جلوه کند، اما این موردی استثنایی نیست بلکه عمومیت دارد. تمامی دولتهای  ملی به انحاء مختلف بر مضحکه های مشابهی استوارند.

مورد نروژ
((توماس هیلاند اریکسن)) مردم شناس نروژی در کتاب خود "قومیت و ناسیونالیسم" مینویسد ، که  گروهای قومی به دیگر اقوام وابسته اند، زیرا آنها از هم الهام و تأثیر میگیرند. نفس ارتباط یک قوم با دیگران ، عاملی است که این قوم را با همدیگر پیوند میدهد و آنها را از غیر خودی ها (یعنی آنها که با دیگران ارتباطی ندارند) متمایز میکند .
ناسیونالیستهای نروژی از بورژوازی شهری تشکیل میشدند. آنها به مناطق پرت، مناطق روستایی سفر میکردند تا " فرهنگ ناب نروژی " را در آنجا بیابند .
"اریکسن" ادامه میدهد : " جامعه های مردمی الگوهای گلدار، موسیقی سنتی و غذای روستایی به سمبل هایی ملی تبدیل شدند، همچنین برای آنهایی که خود در چنین آداب و رسومی رشد نیافته اند. در حقیقت این شهرنشینان بودند، ونه خود دهقانان ! که عزم به زنده کردن جنبه هایی از فرهنگ دهقانی ، بعنوان تجلی "فرهنگ ملی" نمودند (قومیت و ناسیونالیسم ، ص 129 )
چنین جنبه هایی از فرهنگ روستایی را بعدها به شهرها بردند و در آنجا کاشتند تا شاهدی باشد بر خود ویژگی فرهنگ نروژی، و مدرکی باشد برای اینکه نروژیها را بعنوان "یک خلق " معرفی میکند ، تا بعد بر این اساس خواست دولت خودی مشروعیت یابد .
"اریکسن" مینویسد : " آن آداب باصطلاح کهن و تیپیک نروژی ، داستهانها و حکایتهای مردمی ، هنرهای دستی، و از این قبیل در بسیاری موارد نه کهن بودند، نه تیپیک و نه نروژی . طرح های گلدار کپی پیچ و تاب های درخت مو در منطقه مدیترانه بودند. نغمه مشهور ویلون منطقه "هاردانگرویدا" (منطقه ای در نروژ)، مثل اغلب افسانه های مردمی، از اروپای مرکزی نشأت میگرفت. و بسیاری از ""لباسهای محلی تیپیک" که در مراسم روز بنیانگذاری (17 می) میپوشیدند در آغاز قرن بیستم توسط ناسیونالیست ها طراحی شده است . اغلب  آداب و رسوم محلی که تحت عنوان آداب و رسوم محلی که تحت عنوان آداب و رسوم ناب خودی از آنها یاد میشود ، از نواحی معینی در دره های جنوب نروژ آمده اند " (منبع قبلی ، ص 130)
اینجا میخواهم بر گفته "بندیکت آندرسون" تأکید کنم که ملت را تاریخاً یک ساخته و مصنوع (Konstruktion) و یک " جامعه تصور شده " مینامد. اما آن ساخته های جدیدی برای بلوک بندیها و مفاهیم هویتی جدید جایگزین میکند .
ولی ما نیازی به این نمی بینم که به اختراع هویت بپردازیم ، هویت ما اینجا و هم اکنون وجود دارد . این هویتی است جهانی و هرگز تا به این حد بزرگ نبوده است .
این هویت ، هویت طبقه کارگر است. نقطه اشتراک من با یک کارگر هندی بسیار بیشتر از "والن برگ" (سرمایه دار مشهور سوئدی) یا هر کس مشابه دیگری از عوامل سرمایه مالی بزرگ است.

تلخیص شده از :
نشریه سوئدی زبان آربتار سوسیالیستن ( سوسیالیست کارگری) شماره اول، سال 2000 ( سال هفتم)
توضیحات مترجم :
1 – دان پرشون مسئول اتحادیه آزاد گوت لند سوئد، عضو انجمن سوسیالیستهای سوئد و مدیر مسئول نشریه رادیکال سوسیالیست کارگری (Arbetar- Socialisten) درسوئد است.
2 – از شخصیتهای افسانه ای یونان باستان در این نقل قول ، آن بخش از افسانه مورد نظر نویسنده است که ادیپ به زادگاه خود ، شهر "تب" (Thebes) بازمیگردد ، معمای لاینحل ابوالهول را پاسخ میگوید ، و به این ترتیب شر ابوالهول را که روزانه از اهالی قربانی میگرفت را از سر شهر کم میکند.