Wednesday, 14 March 2012

گفتگو با هم: قسمت دوم

نوشته: فرانسس تولوسکورپی
 ترجمه: حميد قرباني
ترجمه دو داستان دیگراین کتاب را ملاحظه میکنید كه پيش تر قسمت اول آنرا در شماره قبل نشريه منتشر نموده بوديم.


سنگ به طور غیر منتظره شکسته می شود!
آشپزخانه رستوران
جلسات عمومی رستورانی که من آنجا کارمی کردم، معمولن یک نواخت و کسل کننده بودند و این چنین برگزار می شد، مدیر رستوران برنامه هایش را ارائه می داد و انتظاراتی که داشت در میان می گذاشت. ما نیز گوش می دادیم، اصلن بحثی بین ما درنمی گرفت، نه قبل و نه در هنگام جلسه، مثل اینکه ما خواسته ای و مشکلی نداریم. همیشه مدیریت با رضایت برنامه ها و انتظارات خود را مطرح و ختم جلسات را اعلام می کرد و ما کارکنان بدون حرفی برای گفتن از هم دیگر خدا حافظی می کردیم. ما  اصلن به حساب نمی آمدیم. اوضاع ما به این منوال، به شکل عادی پیش میرفت و خسته کننده بود. اگر یکی از کارکنان جرئت می کرد که خواسته ای و یا مشکلی را طرح کند، از طرف دیگران تحت فشار قرار می گرفت که شما هم چقدر پر حرف و پر توقع هستی.  بگذار زودتر جلسه تمام شود و ما سرکار خود برگردیم. این پیشنهاد اغلب از سوی دوست و یا فردی که مدت ها با آن شخص کارکرده بود، طرح میشد. او هم ساکت می شد. در روزهای هفته نیز هر کدام وظیفه خود را انجام می دادیم. درست مثل این بود که هر کدام از ما همان روز استخدام شده و اصلن یکدیگر را نمی شناختیم. اوضاع با چنین روالی می گذشت تا اینکه یک بار که مسئول مثل همیشه خیلی دیر دعوت به جلسه کرد. من خیلی ناراحت شده و گفتم، ما که درکف هستیم و همه زحمت را می کشیم، مثل اینکه انسان نیستیم واصلن به حساب نمی آئیم. کسی از ما نمی پرسد که آیا شما خواسته ای و مشکلی دارید. اصلن چرا ما خودمان نباید قبل از جلسه با مسئول با یکدیگر قهوه ای بنوشیم و صحبتی داشته باشیم؟


چند روز بعد یکی از همکاران( آشپز) به من تلفن زده و دعوت به قهوه نوشیدن یک ساعت قبل از جلسه رسمی کرد. من متعجب شده و پرسیدم که این تصمیم  را چه کسی گرفته است؟ او چنین جواب داد: "البته این شما بودید که گفتید بهتر بود که ما جلسه ای  می داشتیم. من این جلسه را در جواب به خواست شما ترتیب دادم.".
همه کارکنان یعنی آشپزها و سرو کننده ها در جلسه قهوه خوری حضور بهم رساندند. همه شاد بودند و بنظر میرسید خواستهایی هم دارند. مثل این بود، انسان حرفی داشته ولی فرصت بیان آنرا نیافته است و حالا آمده است که آنرا بیان کند. همه کسانی که آنجا بودند، تقریباً آنهائی بودند که من انتظار داشتم، باشند، غیر ازیکی: یک آشپز جدید بود که بطور ساعتی کار میکرد. من واقعن متعجب  شدم که او هم آمده بود. کسی که همیشه چون یک سنگ ساکت می نشست و هیچگاه با او نمی شد در باره کار و محل کار صحبتی داشت. او خیلی ماهرانه صحبت را عوض می کرد. معمولن صحبت را به فوتبال می کشاند. او به گفته خود، کسی بود که در یک جای دیگر هم کار می کرد تا پول و پلی جور کرده و به جائی مسافرت کند و در جای دیگری کارجدیدی را آغاز نماید. او در همه ملاقاتها ساکت بود و اصلن به دور و بر بی توجه، مثل اینکه چیزی از گفته ها را نمی شنید. کارکنان همه بخش ها درباره مشکلات خود صحبت کردند. در این جلسه هم راجع به مسائل و مشکلات با مدیریت و هم مشکلات بین قسمت های گوناگون یعنی بین خودمان، صحبت شد. ما مقداری از مشکلات بین خودمان را حل و فصل کردیم و اطلاع پیدا کردیم که چه مسائل و مشکلاتی داریم که باید برای حل آنها چاره اندیشی کنیم.
هنگامی که به محل کار رسیدیم، مثل اینکه جمعیتی که در آن دیدار بودند، همدیگر را زمان طولانی است که ملاقات نکرده اند، خیلی با خوشحالی سلام و احوال پرسی شد.
جلسه رسمی شروع شد.رئیس دستور جلسه را پیش برد و سپس جشن شروع شد. آنجا آن شخص که ساعتی استخدام بود، جلوتر از همه شروع  به صحبت کرد و از همه دخالتگرتر بود. برای من غیر منتظره بود و من با خود اندیشیدم  من در باره او درست قضاوت نکرده بودم. او بیشتر سئوال می کرد و به مشکلات دیگران علاقه نشان می داد، خلاصه چنین بود که سنگی را غیر منتظره شکافته و شکسته باشی. او در برخی مواقع کسی بود که در برابر دلائل رئیس با استدلال صحبت می کرد. رئیس رستوران از تغییر جو کاملن غافلگیر و شوکه شده بود.همه سئوال می کردند و مشکلات را طرح می نمودند. آنها در پی جواب و راه حل بودند.دیگر کسی در وسط حرف همکار خود، نمی پرید و پوزخند نمی زد.  دیگران خیلی جدی به پشتیبانی بر می خواستند و نشان می دادند که مشکل، مشکل همه است. رئیس شرایط را پس دید و با خیلی از درخواست ها موافقت کرد. برای ما این جلسه از آن جلساتی نبود که ما دور زده شده باشیم و کسی ما را به حساب نیاورده باشد، بلکه برعکس خیلی دخالتگر بودیم و همه یک صدا شده بودیم.
شاید که، بتوان در یک عبارت کوتاه چنین گفت: به نظر می رسید که ما بیشتر از هر چیز یک گروه بهم پیوسته هستیم و نه افراد ی تنها، جدا ازهم و نا امید ومستأصل شده. ملاقاتهای قبل از جلسات با مسئولین فقط برای این مفید نبودند که ما  در جلسات عمومی مسائل خود را مطرح می کردیم و با هم صحبت می کردیم، بلکه مهمتر از همه چیز، نتیجه این شد که روابط بین ما کاملن دیگرگون شود. کسی در باره همکار خود شرارت به خرج نمی داد. کسی به کسی ساکت باش دیگر نمی گفت.  در هر جلسه ای افراد جدیدی پا به جلو می گذاشتند و آنهائی که قبلن دخالتگر بودند، خیلی با جرئت تر شده و در جمع با شور و شوق شرکت می کردند و جو را با سئوالات و صحبت های منطقی خود بیشتر دلچسب  می نمودند. سنگ انتظار شکسته شده بود.

استراحت برای - گرگان هار
کاروسالی – تولیدات نان
استراحت؟ باندها در چرخش مداوم در دو نوبت با یک استراحت برای صحبانه، در حرکت هستند. کار در کنار چرخ تولید این چنین سنگین و یکنواخت است. چنین مشاغلی  می توانند بدون فاجعه و صدمه دیدگی نیز باشند اگر که گاه گاهی یک استراحت و آرامشی داشته باشید. امروز می خواهم در مورد چنین اوضاعی برای شما تعریف کنم، اما من تصور می کنم که هیچ کدام از ما 20 نفر که در آنجا  کارمی کردیم ، فکر نمی کردیم تا آنجا می توانستیم، پیش برویم. ما فقط این را می دانستیم که کنار باندها ایستادن خیلی طولانی است و خوب انسان احتیاح به دستشوئی رفتن و پکی به سیگار زدن پیدا می کند.
خواست 5 دقیقه استراحت در ساعت را شنیده بودم، با دیگران در این باره صحبت کردم. اما این فکر خام بود و چنین پیشنهادی غیر عملی به نظر میرسید، همه ما فکر میکردیم غیر ممکن و طرحش مشکلاتی را به بار خواهد آورد. من که تازه استخدام شده بودم باید دهانم را می بستم. هنگام استراحت غذا یکی از همکارانمان السا روی کرد به من وگفت: عروس کوچولو، اگر ما باندها را رها کنیم، راننده ها  باید انتظار بکشند و چنین کاری شدنی نیست.  آیا شما اولسون را به یاد می آورید که از همه چیز شکایت داشت و می خواست همه چیز را تغییر دهد؟ او مجبور شد که به کارش خاتمه دهد و چه خوب و جالب شد. و یک نگاه چپ چپ به من انداخت که ببیند، هضم کردم و یا نه.
من تنها نبودم که ترجیح می دادم اگر می شد استراحتی در وسط کار گاه گاهی داشته باشیم. چند نفر دیگر هم مانند جون، اوا و گونیلا و پسران فنلاندی هم  بودند که مانند من فکر می کردند. اما مدت چند ماهی طول کشید تا ما توانستیم  با یکدیگر آشنا شده و بتوانیم با هم صحبت کنیم. اینکه تصمیم گرفته شد به زمانی برمی گردد که مارتا  هم تصدیق کرد که برای یک زن واقعن مشکل است که چنین جعبه های سنگینی را  با مثانه پر حمل کند. او اشاره کرد که انسان هیچگونه پاداش و قدردانی هم  برای چنین فداکاریهائی دریافت نمی کند.
آنگاه ما متحد شدیم که نزد مسئولین رفته و درخواست هر ساعت یک بار باندها از حرکت باز داشتن را مطرح کنیم. من، اوا و جون بعنوان نماینده انتخاب شدیم که برای صحبت با پیگا و گنیدا که مسئولین بودند، رفته و این در خواست را مطرح کنیم. نخست آنها اصلن از پیشنهادما خوش شان نیامد. اما ما مصمم بودیم. ما دو باره به آنها یاد آوری نمودیم که همه کارگران کنار چرخ های تولید توافق کرده اند. و دیگر اینکه شاید ما فعالتر بشویم هنگامی که ما استراحت داشته باشیم. پس آنها پیشنهاد ما را پذیرفتند. ما 5 دقیقه استراحت را در هر ساعت گرفتیم.
ما به دستشویی رفته و پکی به سیگار زدیم! ما از این فرصت 5 دقیقه ای که همه با هم بودیم استفاده نموده و با هم صحبت هم می کردیم. اگر چه 5 دقیقه بود ولی ما وقت پیدا کردیم که شرایط محیط کار را کمی  بیشترحلاجی کنیم. بحث های طولانی را در استراحت های متمادی پی می گرفتیم. ما جمع می شدیم در اتاق سیگار و با هم در باره مسائل و مشکلات صحبت و بحث می کردیم. ما این قدر این بحث ها را ادامه می دادیم تا اینکه دیگر موقع تصمیم گیری  فرامی رسید. ما خواست های خود را که دسته جمعی  تصمیم گرفته بودیم را با مسئولین طرح می کردیم. بعنوان نمونه ما در باره این مشکل بحث کردیم. کار ما ساعت 4 صبح شروع می شد. بدین علت خیلی ها صحبانه در خانه نمی خوردند. ساعت 3 بعد از نصف شب، معده خوابیده است و برای بلعیدن آمادگی ندارد. و اما، بعد از چند ساعت کار بیدار می شد و احساس گرسنگی به ما دست می داد. ما در خواست  کردیم که اولین استراحت روزانه باید 10 دقیقه باشد که ما فرصت خوردن صبحانه را داشته باشیم.درعوض ما باید یکساعت و نیم قبل و یک ساعت و نیم بعد کار می کردیم.
در 10 دقیقه می توانستیم با عجله و با کمری قوزکرده خود را به اتاق نهار خوری برسانیم. گرچه آن در چنین صبح زودی باز نبود، ولی بریتا مهربانانه در را بروی ما باز می کرد. بیست نفر در صف می ایستادند و یکی بعد از دیگری قوز کرده خود را به اتاق می رساند و قهوه و چایی می نوشید و با لقمه نیمه جویده در دهان برمی گشتند سر کار. در دم سالن کار و در پائین سرپرست ما محسن، با ساعت موچی در دست می ایستاد و خیلی از مواقع با گلایه می گفت: 12 دقیقه گذشت، زود بروید سرکارتان! هر صبح  موقع کاراو بود که روی پله پائین ایستاده و به ما یادآوری می نمود. بیچاره از این می ترسید که مورد بازخواست پیگا و کنیدا قرار گیرد. او ما را تهدید می کرد اگر سر وقت حاضر نشویم شرکت در آینده بطور حتم، این مدت استراحت را  پس خواهد گرفت. برخی ها جرئت بالا آمدن و صبحانه خوردن را نداشتند.
اما، یک صبح ، سالن غذا خوری باز بود. بر تابلوئی نوشته شده بود که شرکت دعوت به صبحانه یارانه ای نموده است. صبحانه مفصل و نصف قیمت بود. روی میز غذاخوری آشپزخانه آش، حبوبات، تخم مرغ، ساندویج آماده، قهوه و یا چای. بریتا برای ما تعریف کرد که پیگا با یک غذا شناس و محقق در امور تغذیه صحبت کرده است و او گفته است که اگر کارگران خوب تغذیه شوند، صبحانه خوب و واقعی بخورند، تولیدات اولن افزایش پیدا می کند و دومن جنس اعلاء تولید می کنند و نفع زیادتری نصیب شرکت می کنند. این چنین که روی پله ها به صف ایستاده بودیم و هر کدام با دو ساندویچ نسبتا بزرگ، چای یا قهوه و آش و حبوبات خشک در شیر مخلوط شده و با خنده شوخی در حلقوم مان ریختیم و به پائین به محل کارمان خزیدیم. بیچاره محسن همان جای سابق با همان نگاه به ساعت اش و اینکه : 13 دقیقه تلف شد.
ما دو باره به نزد رئیس (پیگا) رفته و گفتیم که نه کارگر و نه سرکارگر با شکم خالی و معده زخمی قادر است که برای شرکت در طولانی مدت مفید باشد. او گیج شد. شما  تقاضا پشت تقاضا مطرح می کنید. هر روز بیشتر از قبل درخواست دارید، من نمی دانم که دیگر چه باید بکنم؟ او چنین فکر می کرد و واقعن هم او درست می گفت و ما همان کار را می کردیم. این در دهه 1980 بود که چنین اتفاق می افتاد. موقعی بود که ما کارگران هنوز دولت رفاه خود را تا آن حد با شرایط بحرانی دهه نود روبرو نساخته بودیم. در هر صورت این بار هم ما موفق شدیم و 20 دقیقه استراحت برای صبحانه گرفتیم.
اکنون ما  از هر چیزی امکانی بدست می آوردیم. تا اینکه حتی مرثا و السا نیز به این نتیجه رسیدند، جهان نابود و زیرو رو نشد که ما دهان مان را باز کردیم. ما به این فکر کردیم که ما می توانیم همه دستمزدمان را دریافت کنیم، بدون اینکه وقت اضافه برای جارو و نظافت کردن محل کار بعد از کار روزانه و قبل از رفتن به خانه صرف کنیم. ما این پیشنهاد را نزد پیگاه و کنیدا بردیم، و اما آنها خیلی جدی و مصمم گفتند، نه! پس ما هم کم کاری را آغاز کردیم  طوری که هیچگاه در موقع مناسب جنس آماده نمی شد.جعبه های نان  سر موقع آماده نشد و راننده ها شروع به اعتراض کردند. ما به خواستمان رسیدیم و دو باره سرعت تولید را بالا بردیم.با استفاده از زمان استراحت و صحبت کردن با یکدیگر ما چنین مبارزاتی را پیش برده و به نتیجه رساندیم.
یک روز هنگامی که نشسته و بحث می کردیم، گنیدا درب اتاق سیگار را باز کرد و آمد تو. او سرخ شده بود.این جا چه می گذرد؟ ما استراحت داریم. چه کسی به شما قول داده است که در زمان کار ملاقات داشته باشید؟  آیا ما حق نداریم که در زمان استراحتمان با هم صحبت کنیم؟ در این موقع درب را دو باره بهم زد و بیرون رفت. روز بعد همه ما از طرف پیگاه و گنیدا برای یک ملاقات به اتاق غذاخوروی فراخوانده شدیم. گنیدا قدری در باره تولید و توزیع صحبت نمود. من به صحبت ها زیاد گوش نمی دادم. من حامله بودم و در گوشه ای نشسته و به لگد زدن انسان درون شکمم فکر می کردم. اما شنیدم که گنیدا واقعن چه گفته بود. بله، آنها فکر کرده بودند که زمان استراحت های مشترک ما را از بین برده و دو نفر نگهبان و یا به قولی بازرس بگمارند که در سالن تولید حرکت نماید و هر کس را به تنهائی برای استراحت بفرستد.
من و جون یک نگاه چپ چپ بهمدیگر انداختیم. استراحت دهنده گان می دانند که چگونه ما کار می کنیم. این کار چنین پیش نمی رود.  استراحت دهندهگان در کنار ماشین ها هستند. هنگامی  که  کارگران کار میکنند. استراحت دهنده گان نیز کار می کردند و هیچ استراحتی داده نمی شد. و اگر نیز استراحتی باشد که همه با هم نمی توانند داشته باشند. این درست همان چیزی بود که آنها در باره اش نقشه ریخته بودند.استراحت های مشترک ما را قوی کرده بودند. آنها می خواستند همان قدرت را از ما بگیرند.
من در آن زمان سخنگوی اتحادیه  در محل کار بودم. پس فکر کردم که باید چیزی بگویم. من دستم را بلند کردم. گنیدا آنرا ندید. او اکنون در باره چیز دیگری صحبت می کرد. پیگا که نقش آموزش دهنده کارکنان را داشت، دست بلند کردن مرا دید. او مطرح کرد: مثل اینکه کسی می خواهد چیزی بپرسد". من گفتم: این ارزش ندارد که شما اختلال در وقت استراحت ما ایجاد نمایید . همه بر گشتند به من نگاه کردند و بهم دیگر خندیدند. باز همه سرشان را به طرف گنیدا بر گردانند. او لحظه ای ساکت شد. سپس دو باره در باره استراحت ها صحبت کرد و مفید بودن بازرسها را دو باره گوش زد کرد. ما فقط خندیدیم. او کوشش دیگری کرد. هیچکس چیزی نگفت و اما دوتا ازدخترها خنده ای در گلو نمودند.آن موقع بود که کسی نتوانست جلوی خندیدن خویش را بگیرد. با وجودی که مرثا که در صف جلو ایستاده بود، برگشت به ما نگاه کرد. پیگا از اینکه ملاقات خیلی مفید و نتیجه دهنده بوده است، تشکر کرد. اکنون باید به سر کارهای مان بر گشته و تولید را دو باره  شروع کنیم که زندگی همه ما به آن بستگی دارد، او چنین گفت. ما رفتیم. هیچ چیز دیگری در باره رها کننده  نشنیدیم. ما همان 5 دقیقه خود را به طور معمولی داشتیم.
بعد از دو ماهی  که از آن ملاقات گذشته بود پاتریک به دنیا آمد و من مرخصی بعد از زایمان گرفتم. زمانی که پاتریک 5 ماهه شد، شریک زندگی من (بابای پاتریک) مرخصی گرفت و من دو باره به سرکار برگشتم. دو باره به سرکار برگشتن برایم جالب بود با وجود اینکه چندتا از دوستانم به کارشان پایان داده بودند. از جمله یکی از آنها جون بود. السا بازنشستگی قبل از موعد گرفته بود. کارگران جدیدی به جای آنها استخدام شده بودند. استراحت های مشترک را فسخ کرده بودند. دو بازرس را گذاشته بودند که در سالن قدم بزنند و یکی یکی کارکنان را برای استراحت و خوردن می فرستادند.
من  و اوا پهلوی یکدیگر کنار چرخ تولید ایستاده بودیم. او برایم تعریف کرد که چه تغییراتی اتفاق افتاده است. آنها دو باره نزد پیگا فراخوانده شده بودند. این دفعه هاری رئیس کلوب اتجادیه فرا خوانده شده بود. گنیدا درست مثل دفعه قبل در باره استراحت ها صحبت کرده بود. در این موقع هاری صحبت او را قطع می کند و مطرح می کنند بر طبق پاراگراف 11 قانون تصمیم گرفتن، این سئوالی بحث انگیز است و باید در باره اش بحث گردد. همه فکر کردند که چه خوب شد. اوا تعریف کرد که بعد از آن بمدت چند هفته ای هیچ اتفاقی نیفتاد. کار به روال سابق و طبیعی پیش می رفت. پس از مدتی  دو باره هاری به سالن تولید و پهلوی چرخ های تولید برگشت، او با ناراحتی مطرح کرد که چه بد بختی! شرکت خواسته است که زمان استراحت های بین کاری را بگیرد. انها بهیچ توافقی در محل کار نرسیده اند. بحث ها به نکات پیچیده زیادی برخورد کرده اند. و اما، او پیشنهاد داده است که باید روی مسئله در مرکز اتحادیه صحبت گردد. هاری آنرا به اطلاع نماینده ما در اتحادیه رسانده است. با وجود اینکه در مرکز نیز آنها بهیچ توافقی نرسیده اند، شرکت اجازه یافته است که مسئله را با میل خود حل کند. در آن موقع نماینده اتحادیه  گفته است که باید کوششی نمود و به توافقی رسید.بعد ازآن معلوم می شود که توافق بدین معنی بوده است که  شرکت همان کاری که میخواهد میتواند به پیش ببرد. اوا گفت، بله انسان زمانی که حلقه  را از دست می دهد، نمی تواند زنجیر را نگه دارد. اگر چه من هم نمی توانستم کاری انجام دهم، در این صورت برای من خیلی سنگین بود که هنگامی این اتفاق افتاد که من نبودم.
هفته بعد چند نفر ازکارگران بعلت مریضی سر کار نیامدند. امدادگران به جای آنها، کنار چرخ تولید کار می کردند، استراحت بی استراحت، دوشنبه، سه شنبه و چهارشنبه بدون استراحت گذشت. در روز 5 شنبه یکی از امدادگران کنار ماشین بود و دیگری، توی سالن می گشت و یکی بعد از دیگری تعویض می شدند. در روز جمعه باز دو تا کنار ماشین ها ایستاده بودند. من و اوا تصمیم گرفتیم که باید کاری کرد. من گفتم، آیا ما می ترسیم؟  اوا در جواب من  گفت :من بیشتر از هر چیز از این می ترسم که اگر ما کاری انجام ندهیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ دفعه بعد آنها ازما چه دستآوردی را پس می گیرند؟ پس، ما یک کاغذ لیست کهنه را پیدا کرده و پشت آن نوشتیم : دیدار دراتاق سیگار، ساعت 6. کاغذ را در جعبه ای گذاشتیم و جعبه را روی ریل تولید قرار دادیم. بدین وسیله جعبه ایستگاه بعد از ایستگاه گشت و همه از ملاقات و زمان اش اطلاع حاصل کردند. سر ساعت  6 صبح  من و اوا ریل را ترک کردیم. از هر ایستگاهی که گذشتیم، آنها نیز باند تولید را ترک کردند و ما را همراهی نمودند. از قسمت های دیگر و کنار باندها نیز همه آمدند. ما در اتاق سیگار جمع شدیم.
خیلی ها افسوس میخوردند از اینکه استراحت های مشترکمان را از دست داده بودیم، و خیلی شاکی وعصبانی بودند. ما برای کارکنان جدید تعریف کردیم که قبلن اوضاع چگونه بود. ناگهان محسن دم در ظاهر شد. او نفس نفس می زد و کاغذ ما را در دست داشت. چه کسی این را نوشته است؟ هیچ کس جواب داد. آنگاه او دو باره ناپدید شد. ما خیلی زود دراین باره تصمیم گرفتیم. ما کاغذی را برداشته و روی آن نوشتیم که از همین الآن ما چون گذشته استراحت هایمان را برگزار می کنیم. همه امضاء کردند، تازه استخدام شده گان همچنین. ما توافق کردیم که اگر مسئولین این باره  کسی را بازخواست کرد، فقط دوستانه لبخند بزنیم. سپس ما به کنار ریل ها برگشتیم. برگه را به محسن دادیم و به کارمان مشغول شدیم. محسن هم فورن تلفن پشت تلفن. با سرعت پیگا و گنیدا خود را به سالن تولید رساندند. ما ساکت با لبخندی بر لب ایستادیم. ما چون یک گله گرگ هار به نظر می رسیدیم. پیگا و گنیدا حالشان قابل توصیف نیست، باید می دید تا می فهمدید که چه میکشیدند، آنها لحظاتی با نفرت و لرز این طرف و آن طرف گشتند و پس از آن گم شدند.
هیچ کس از این پس هنگامی که هر ساعت 5 دقیقه چرخ تولید را ترک می کردیم، جرئت چیزی گفتن نداشت. محسن با چهره در هم رفته چندین تلفن زد و اما هیچ کدام از مسئولین دیگر پائین نیامدند.هاری هم آمد و قدمی زد و با ناراحتی به ما نگاه کرد ، ولی در موقع رفتن بعلامت بدرود دستی تکان داد.
بعد از آن استراحت هایمان را داریم، برای من اما، ارزش این بیشتر از یک لیوان  قهوه نوشیدن در اتاق سیگار است. این خیلی پر بهاتر ازگفتن کلمه زیبای طبقه کارگرارزشمند است، می باشد. این  ترس و نیروی ما را به یادم می آورد. ما انسان هستیم و در مواقع لزوم می توانیم گرگان هار نیز باشیم.