داستان در جستوي كار حكايت يك اعتصاب كارگري به سال 1365 واقع در يكي از شركتهاي وابسته به شركت نفت با نام شركت فريد است، هرچند زمان اين روايت كمي كهنه اما دردي است اجتماعي كه هنوز طبقه كارگر را در خود ميخورد، وضعيت كارگران افغاني و مهاجر همچنان در اتاقهاي نمور كوچك و با ساكنين زياد و داشتن دستمزد پايين تر همچنان تداوم دارد، و نبايد فراموش كرد كه اعتصابهايي اين چنيني و خودسازمانيافته كه از منافع صنفي كارگران دفاع مي كند نيز هر روزه بر روي پروژه هاي ساختماني و عمراني زنده شده، سنگر مي بندد، مي ستيزد، پيروز مي شود، شكست مي خورد، اما جويبارهاي آنرا (براي شخص بازنگارنده كه مدتها در آن ميان زيسته بود) سر باز ايستادن نبوده و آنها را فعالين كارگري و سوسياليست مي بايست با كاناليزه كردن به سيلي عظيم تبديل نموده كه در پس شويندگي مناسبات، محيط زيست شاد و زنده اي را در پس خود ميآورد.
***
اتوبوس به ابتداي شهر رسيده بود و بسرعت خيابانهاي عريض و خلوت شهر اهواز را پشت سر ميگذاشت. خانههاي يك طبقه و آجري مدخل شهر، پهن زمين شده بودند. ساعت از دو بعد از نصف شب گذشته بود. شبي خنك و آرام شعلههاي گاز آنطرف شهر به افق رنگ سرخ چركين و دود آلودي ميپاشيد. شاگرد راننده صدايش را بلند كرد تا مسافران اهواز بيدار شوند. جمع ما هم تكتك به حركت افتاديم و خواب آلود خود را براي پياده شدن آماده كرديم. در دل هر يك از ما هفت نفر كه از كوههاي كردستان و روستاهاي اطراف مريوان روي به اين شهر صنعتي بزرگ و جنگ زده آورده بوديم هزار فكر و خيال جور و واجور ميگذشت. آيا ميشود امسال هم كاري بچنگ آورد؟
حداقل وسايل را كه آورده بوديم برداشتيم و بطرف شهر راه افتاديم، همه چيز شهر ما را به خود مي خواند. هواي خنك مرطوب دلپذير صبحاش تلاءلو زيباي چراغهاي آنطرف رود و از همه بيشتر اميدي به يافتم يك كار مناسب. از پل گذشتيم. چراغهاي پل معلق و پارك زيباي اطراف آن بر سطح آئينه گون و آرام و وسيع كارون انعكاسي زيبا و عظيم يافته بود. رود كارون صبورانه و با آرامش چند صد ساله اش بي اعتنا از زير پايمان ميگذشت. رود با وجود تلاطم درونياش ساكت و آرام بود و بيحركت شده بود. توگوئي هيچ تكان و جنبشي در آن نيست.
اين شهر بزرگ صنعتي هر سال اواخر زمستان، اوايل بهار مهمانان زيادي را بخود ميپذيرفت. ما هم از جمله مهمانان هرسالهء اين فصلش بوديم. اما اگر براي ديگران اين ديدنها و هواي دلپذير بهار جنوب بود كه جاذبه ميآفريد، براي ما امكان يافتن كاري بود و شروع فصل گرم. آنگاه كه ديگر خشونت سخت و سرد زمستان رخت بر ميبست و تا جهنم سوزان تابستان طبيعت روي مساعد نشان ميداد. اما آنسال ما از غافله (عقب) مانده بوديم و خيلي دير رسيديم. اواسط خرداد ماه 65 بود. ديگر هوا داشت بشدت گرم و طاقت فرسا ميشد. يكي از همراهان آشناتر ما، ما را به منطقه كارگري كارون برد تا بيغوله اي براي زندگي و جايي پيدا كنيم.
در يك محله پرت در كنار رديفي از اتاقهاي پرت افتاده كه فقط يك شير آب در وسط محله بود وسايلمان را گذاشتيم و تا صبح به انتظار صاحب اتاقها -آقاي اژدري نامي- چرت زديم. صبح آقاي اژدري با چشماني پف كرده سر و كلهاش پيدا شد. نگاهش به نگاه صيادي به طعمهاش ميماند. او هم از اين خانيغما سهمي ميبرد. اولين روزمان به تميز كردن اتاقي نمور و كثيف گذشت. اتاقي كه علي رغم رضايتمان از سر اجبار 1000 تومان بابت اجاره يك ماه آن پرداخته بوديم. روز بعد راهي چهار راه آبادان شديم. بر سيماي شهر داغ ويراني و جنگ و بيكاري هزار هزار مردماني چون خود ما نشسته بوند. آلونكهاي كج و معوج زيادي با تخته و حلبي و آهن پارههاي ماشين هرجا برپا شده بود، كه هم فروشگاه و هم محل زيست بودند. در اينجا همه چيز در معرض فروش قرار گرفته بود. در هر گوشه ميدان كارگران بيكار جمع شده بودند و چشمانشان در انتظار كارفرما و يا سر كارگري بود كه از راه برسد (برده فروشان) با نگاه خريدارانه و پر از شقاوتشان آنها را برانداز كند، بپسندد و با خود ببرد.
كارگران افغاني هم هزاران كيلومتر راه را با تحمل، انواع سختيها و ناملايمات (را پشت سرگذاشته) و به اين گوشه از اين سرزمين گريخته بودند. آنها هم غريب و بيگانه در محلهاي جداگانهاي براي زنده ماندن به اهداي آخرين رمقشان ميپرداختند. غريبه بودنشان آنها را از پيش به كاري سختتر و مزدي كمتر محكوم ميكرد.
هربار كه ماشين كاري سرميرسيد هجوم جويندگان كار آنرا در حلقه ميگرفت. اما از آن ميان تنها تعدادي قليل از افراد جوان و سالم انتخاب ميشدند. بازار كار نمايشي از يك توحش انساني سرمايهداري بود. براي كارفرما آنچه مطرح بود هيأتي با دو دست كه بتواند كار كند و براي كارگر ناني براي سير شدن و ذخيرهاي قليل تا فردا.
ما تا ساعت 12 بعد از ظهر آنروز انتظار كشيديم. شرجي بيداد ميكرد و تشنهگي توانمان را بريده بود. همه تنمان خيس شده بود. حتي قدري آب نبود كه به سر و صورتمان بپاشيم. تانكر آب آنطرف ميدان به رزمندگان اسلام تعلق داشت و ما را حق استفادهء از آن نبود. بدين گونه يك روزمان از پي هم گذشت اما كاري پيدا نشد.
***
بعدها تصميم گرفتيم به مركز شهر رجوع كنيم. شايد آنجا در رستوراني، جايي كاري بيابيم. به چهار راه نادري رسيديم، ازدهام جمعيت انبوه (بيكاران، دكه داران، دست فروشان، گدايان و بي چيزان) وسيعي را بدنبال خود ميكشيد. همه در زير آن گرماي طاقت فرسا و رطوبت شديد هوا در تلاش معاش بودند.
ماموران حكومتي هم وقت و بي وقت با وقاحت خاص خود بر سر اين مردمان بلازده ميريختند، سرمايه ناچيزشان را به غارت ميبردند و يا زير دستوپا له ميكردند. خيلي زود دريافتيم كه اينجا هم براي ما كاري نيست. آن روز و روزهاي بعد هم ديگر نقاط شهر را زير پا گذاشتيم اما هيچ نشاني از كار نيافتيم هر بار دست از پا دراز تر به اتاق نمور خود بازگشتيم. بالاخره چاره را در آن ديديم كه در دو گروه جداگانه راه شهركها و شركتهاي مقاطعه كاري در بيابانهاي اطراف شهر را پيش بگيريم. اكيپ ما چهار نفر بود و راه ميدان چهار شير و جاده اهواز مسجد سليمان را در پيش گرفتيم. بر روي زمين خشك و صاف بيابانهاي اطراف شهر حصيرآبادها و حلبيآبادهاي زيادي برپا شده بود.
اينك به بركت جنگ كاشانه توسري خرده و نامنظم مردمان زحمتكش انبوهتر از گذشته شده بود. شركتهاي بزرگ و كوچك وابسته به شركت نفت هم با وجود آنهمه بيكار و آوارهء كار راه در مقابل خود گشوده بودند.
به فاصله نه چندان دوري آلنوكهايي كه گويي زيرپاي سنگين و داغ آفتاب لهيده و پاشيده شده بودند، خانههاي مسكوني شركت نفت واقع بود. جاده مستقيم و باريك اهواز-مسجد سليمان و خطوط شاهلوله نفت(خط ميان) دو دنياي متفاوت بر روي پهنه يك دشت وسيع بود. آن طرف جاده دنياي ديگري بود با خانههاي بزرگ و زيبا كه حصارش را برگهاي (سبز پوشانده بود) و حياطش خانه را نمايي ديگر ميداد، همراه با تأسيسات عظيم رفاهي و ماشينهاي رنگ و وارنگ و زيبايي هايي كه گويي آتش جنگ حتي به دامن بلندش نرسيده و آفتاب جرأت نمي يابد نگاه سوزان خشمش را به اين دنياي خلوت بياندازد.
صبح روز بعد گروه چهار نفري ما به روستاي عرب نشيني رسيد. بعد از آنكه از مينيبوس پياده شديم مسافت زيادي در آن بيابان خشك راه پيمايي كرديم. از دور ساختمانهاي شركت نمايان بود. بعد از يك ساعت رسيديم. كارگران مشغول كندن زمين و كانال بودند. خسته از راه با سلام و عليك، با اولين كارگر آشنا شديم. بر چهره سياه و استخوانياش قطرات درشت آب نشسته بود. با آستينش عرقش را پاك كرد و با لهجهء عربي اش تعارفمان كرد. از او سراغ كارفرماي شركت را گرفتيم اما سركارگر مجالش را نداد، حرفش را بريد و گفت: چه ميخواهيد؟ و خواست كه ظهر موقع ناهار برگرديم. گفتيم آيا براي ما كار دارند كه بكنيم، با دست محل شركت را نشان داد.
سپس به دفتر رفتيم. سه نفرمان بيرون ايستادند و من داخل شدم. هنوز مجال نيافته بودم تا هواي خنك و دلپذير داخل اتاق را حس كنم كه مهندس در حالي كه در يك مبل لميده بود با خشكي و بي اعتنائي تمام گفت:
كار ميخواهي مزد اينجا 130 تومان است. كارش همان است كه ديدي.
خشكم زد. با خودم فكر كردم كه اينها مثل گرگ بو ميكشند. ميخواستم چيزي بگويم كه گفت: اين مزدي است كه به همه ميديم. چكار ميكني؟
قضيه را با ديگر رفقايم در ميان گذاشتم و بناچار بعد از مشورتي قبول كرديم. ديگر پاهاي تاول زدهء ما ياراي گشتن بدنبال كار را نداشت.
نزديك غروب بخانه بازگشتيم. ديگر رفقايمان كاري از پيش نبرده بودند. ما فكر كرديم كه هر چه زودتر و تا اين كار را هم از دست ندادهايم به (جانب) شركت برويم. با قدري وقت لوازم اتاقمان را جمع كرديم و راه افتاديم. اتاقي كوچك، كم عرض و تاريك بدون هيچ امكاناتي در اختيارمان گذاشتند. به ديوارهايش گچ سوخته و كوره ماليده بودند. عليرغم اين، شور و نشاط يافتن كار همه را به وجد آورده بود.
به تميز كردن اتاق و پهن كردن جول و پلاسمان مشغول بوديم. (ابومسلم خسته و عصبي شروع به صحبت كرد و گفت): اگر به (استفاده اينها) نبود قسم ميخورم كه نميگذاشتند هيچ گوشه اي از اين دنياي بزرگ حتي نفس بكشيم. ابوبكر گفت: مگر حالا غير از اينه؟
***
صبح فرداي آنروز به سركار رفتيم. كاري شاق. كندن كانال با بيل و كلنگ آن خاك فشرده و سخت، از صبح تا غروب.
تازه تابستان گرم و جهنم سوزان خوزستان شروع شده بود. سركارگر هم مرتباً تذكر ميداد. اينها همه تن و روحمان را كه در منگنه قرار گرفته بود ميفشرد.
روزها از پي هم ميآمدند و ما هم بدنبال يافتن دوستان همدل و هم زبان مي گشتيم. هر روز كه مي گذشت بيشتر در ميافتيم كه نبايد به شرايط كاري و دستمزد قناعت كنيم.
تعداد ما چند (نفر كارگر و مستخدم) به 150 نفر ميرسيد كه اكثريت يعني 100 نفر از ما را كارگران افغاني تشكيل ميدادند كه مزدشان 40 تومان از ما كمتر بود. بيخود نبود با آن وضع اين مزد كم را به ما تحميل كرده بود.
سه نفر از ما اهل كردستان بوديم. شش نفر اهل (...) و بقيه عرب كه از اهالي روستاهاي اطراف بودند. كارگران افغاني اضافه كاري هم ميكردند و براي هر ساعت 10 تومان ميگرفتند. بخشي از ما و بخشهايي از افغانيها شيعه بودند. به اين ترتيب جمع 150 نفري ما پاره پاره ميشد. ابوبكر از افغانيها لجش گرفته بود و ميگفت، خودشان را براي ده تومان به كشتن ميدهند. گفتم خوب معلومه براي اينكه 40 تومان از ما كمتر ميگيرند. اگر احتياج و يا اجباري در كار نبود چرا از هزاران كيلومتر راه به اينجا ميآمدند و تن به كارهاي سخت ميدادند. گفتم: بيائيد بيشتر با آنها دوستي كنيم. حرفهاشون رو گوش كنيم، تا حرفهامون رو گوش كنند. بلاخره يكشب براي جشن و سرور به اتاق افغانيها رفتيم. از آن شب كمكم سر رفت و آمدها باز شد.
يكي از كارگران افغاني دلش پربود.داستان عبورشان از مرز ايران و تحقيرات بسياري را براي من تعريف ميكرد، و اينكه حتي حاضر نبودند بليط اتوبوس را به آنها بفروشند. خيلي خودش هم گلهمند بود كه بهخاطر سنّي بودن اختلاف و ناسازگاري دارند.
پس از آن بحث نود تومان دستمزد را پيش كشيد، كه كار مساوي هر دو مَسلم مزد مساوي است.
اما قاضي محمد يكي ديگر از افغانيها گفت: شما اهل اين ولايتيد، اما ما غريبيم. تكان بخوريم زندون يا بيرون ميشيم. رفيق ابوموسي گفت: ما هم اهل اين ولايت نيستيم ولي خودمان رو غريب نميدونيم شما هم غريب نيستيد. چطور وقتي از شما كار ميكشند غريب نيستيد ولي وقتي بهتون مزد كم ميدهند بيگانه ميشين؟ اگر دستمون توي دست همديگر باشد، اونا نخواهند توانست هر چه دلشون ميخواد بكنند. ما حق خودمونو ميخواهيم و حق رو هم كسي به كسي نميده، بايد با چنگ و دندون از حقوقمون دفاع كنيم.
ابومنصور با خشونتي كه هميشه در صداش بود، گفت: از كجا باور كنيم كه شما با كارفرما دست به يكي نكنيد و ما را رها نكنيد؟ من گفتم: ابوموسي راست مي گه. ممكنه، ما همديگر رو ميشناسيم و از اون گذشته شما صد نفريد. خيلي بيشتر از ما هستيد. ما رو شما حساب ميكنيم و اين شمائيد كه بايد پشت مارو بگيرين. اينجا ما فقط ميتونيم قول بديم كه باهاتون باشيم تا مزد شما هم مثل ما بشه. آخه اين فقط به نفع شما نيست، به نفع ما هم هست، اما الان فقط به نفع مهندسه.
تازه دوستيها گل گرفتند. بسياري از حرفها و درد دلها را با هم مطرح ميكرديم. طوري شده بود كه حتي سركارگر منفور، كه زباني بغير زور نميشناخت، نميتوانست براحتي بين ما تفرقه بياندازد. همينطور در خيلي از كارها عربها با ما همكاري ميكردند. حالا ديگر حرف دل تكتك ما يكپارچه شده بود و همه چيز خبر از آمادگي براي دست زدن به يك اعتصاب را ميداد.
***
آنروز يكپارچه با قرار قبلي كه داشتيم كار را تعطيل كرديم و مقابل دفتر نشستيم. واقعاً براي هركس روشن بود كه در اين صورت ميشود. نزديك ظهر سركارگر كه تازه بيدار شده بود آمد و پرسيد چه خبرتونه چرا بيكاريد. بريد سركارتون. اما هيچ كس از جايش تكان نخورد. رو به ابوبكر كرد و گفت: هي چرا تو كار نميكني؟
ابوبكر با بي اعتنائي گفت: مگر نميبيني، اعتصابه، سركارگر به هواي روزهاي پيش دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد. اما با ديدن تعداد كارگران در صف جلو زبانش بند آمد و زود فهميد كه اوضاع پس است و بطرف دفتر شركت برگشت.
يكساعت بعد مهندس خوابآلود و آشفته با چند نفر ديگر از همكارانش به محل كار آمد. پرسيد چه خبر شده. چند نفر كه جلو ايستاده بوديم گفتيم:
اعتصابه. ده ساعت كار خيلي زياده با اين شرايط كار نميكنيم. مهندس با عصبانيت گفت: اين حرف شماست. رو به افغانيها كرد و گفت ببينم شما چه ميخوايد.
باقي هر كدام از گوشه اي صدا كردند. ما هم حرفمون همينه.
مهندس گفت: خوب منظور! ميخواين بگين اعتصابه و ما رو از عواقب كارمون ترسوند.
گفتم خواستمون اينه: هشت ساعت كار 200 تومان دستمزد براي همه، همراه با لوله كشي حموم و آب يخ.
مهندس صداش رو بلند كرد و گفت: مگر اين شركت ماله عمهتونه كه هر چي دلتون بخواد قبول كنم. شركت مال منه و من هم نمي خوام حموم داشته باشم. رو به افغانيها كرد و گفت: يارمحمد، علاالدين شما چي ميگين، يار محمد و علاالدين كه از مهندس حرف شنوي داشتند، همينكه يكپارچگي كارگران را ديدند، چيزي نگفتند.
وقتيكه يارمحمد برگشت تا رفقايش را ببيند چنان نگاه ابومنصور و غيره را در مقابل خود ديد كه ماتش زد. مهندس هم فهميده بود كه همه چيز بيخ پيدا كرده است. با عصبانيت رو به چند نفر از ما كرد و گفت: تو، تو، شما با من بيائيد.
نگاهم را به ابومنصور دوختم، ياد حرفهايش افتادم كه گفته بود "اگر غالمان گذاشتيد..." به او خنديدم. به او اطمينان دادم كه آنها را رها نخواهم كرد. خطاب به همگي گفتم: (ما برويم؟) و بقيه موافق بودند. سپس به دفتر شركت رفتيم. وقتي داخل شديم مهندس ديگر مثل گذشته در پشت ميزش ننشست و نگاهمان كند. حتي برايمان چاي ريخت. خودش سرحرف را باز كرد و گفت: شما حق داريد، اما اين افغانيها...
ابومسلم مجالش را نداد و با عصبانيت گفت: ميخواهيد حرفهايمان را يك بار ديگر تكرار بكنيم. اين اعتصاب همهء ماست. تا حقمان را نگيريم كار نمي كنيم، كارهايمان مثل هم و مزدش هم بايد مثل هم باشد.
من هم خواستم ساكت نباشم و گفتم: خواستهايمان روشنه، ديگه حاضر نيستيم اينطوري كار بكنيم. مهندس ميخواست (اتحاد ما را حرفها و وعدههاش بهم بزند) گفت: ميدونم، ميفهمم ولي اين افغاني ها...
ديگر اجازه صحبت بهش نداديم. برگشتم و رو به ابومسلم با اشاره گفتم كه برويم بيرون.
مهندس دست پاچه شده بود. هر چه صدا زد جوابش را نداديم. در را باز كرديم و خارج شديم.
چند تن از رفقايمان به جلويمان شتافتند. گفتم: كار همان است كه شروع شد. تا خواستهايمان را نگيريم سر كار نميرويم.
***
چند روزي به همين ترتيب مقابل دفتر شركت نشستيم، مهندس هيچيك از حيلهها و نيرنگهايش نگرفت. بلاخره دست بدامان صاحب كار و صاحب شركت شد.
چند روز بعد سر و كله صاحب كار و صاحب شركت پيدا شد. بعد از اينكه از ماشين پياده شد بطرف ما آمد و گفت: چي شده شلوغ كرديد، چرا سركارتون نميرويد؟ گفتيم دستمزدمون رو زياد كنيد ما هم ميريم. اما براي هشت ساعت كار.
كارفرما نعره زد: چرا كفر نعمت ميكنيد اين شركت دولتي مال مستضعفاست چرا قناعت نميكنيد؟ هيچ ميدونيد كه جلوي اسلام وايسادين؟
ابوسلم گفت: كار مال هركس باشد. ما حقمون رو ميخوايم.
اونا بطرف ابوسلم حملهور شدند. ما همهگي با هم بلند شديم و دور آنها حلقه زديم. تا چند لحظه هيچ عكس العمل و حركتي از هيچ كس سرنزد، كارفرما دور دور وايساده بود و داد ميزد: همش تقصير اين كردهاست. تو كردستان رزمندگان اسلام را ميكشند، اينجا هم بر ضد اسلام كار ميكنند.
ابومنصور با صداي رسايش گفت: اينجا اعتصاب رو همهمون شروع كرديم و حقمون رو ميخوايم.
با اين حرفها اميد كارفرما از كارگران، ديگر بريده شد. كارفرما و صاحب شركت كه گند زده بودند، ماندشان را صلاح نديدند. بطرف ماشينهاشان رفتند و از شركت خارج شدند.
اين آخرين روز اعتصابمان بود. مهندس ديگر حرفي نداشت كه بزند. ما پيروز شده بوديم. دستمزد صد و هشتاد تومان و هشت ساعت كار را ثابت كرديم.
مهندس ابتدا ميخواست دستمزد رفقاي افغانيمان را صد و پنجاه تومان قرار دهد. اما سروصداي روزعلي و ابومنصور و پشتيباني ما او را سرجايش نشاند.
اينجا نيز اتحاد و همبستگي، روز پيروزي ما بود و توانستيم حقمان را بگيريم.