Monday, 23 March 2015

کودکی من 4


 به کمک بی بی که تو این جریان آقام را مقصر میدانست و یکی درمیان نفرینش میکرد و متهم! کمک کرد رها شوم و مادرم دست از کتک زدنم بردارد، خب بچه بودم و درک حرفهای موسی خیاط را نداشتم و نفهمیده بودم که آن نامرد چه منظور شوم غیر اخلاقی داشته  از گریه سکسکه ام گرفته بود، بی بی با مهربانی همیشگی اش کیفم را زد زیر بغلم و اول بردم لب حوض و با اون دستهای چروکیده، اما مهربانش آبی به صورتم زد و سپس با گوشه چارقدش خشک کرد و یادم انداخت که کارت دیر شده ، بدو شو  راست میگفت، یکساعتی دیر شده بود و او بهمین خاطر سر کار هم وا وی لا داشتم، از خونه زدم بیرون و از خرابه های کوچه شاهدوست و باغ ارباب مهدی میانبر زدم و در بین راه خدا خدا میکردم اوس اصغر دکان نباشد و رفته باشه سر ساختمان، و گرنه باید به او هم جواب پس بدم و برای دیر کردم یه فس کتک دوم را تحمل کنم راستش نمیدونم چرا این بزرگترهامون هیچوقت از آدم سئوال نمیکردند و فقط کتک زدن تنها کاری بود که از دستشون بر میآمد و اینکه چرا برای هر موضوعی کتک مان میزدند !؟ نه! اوس اصغر جلوی دکان وایساده بود و منتظر وانت که بیاد و در پنجره هایی را که بیرون کنار دیوار ردیف شده بود را بار بزنند و ببرند سر کار برای نصب،  تا چشمش بمن خورد بسمتم یورش برد و:

 پدر سگ فکر نکنی بی صاحب شدی و هرغلطی که خواستی بکنی ! خبر مرگت تا حالا کدوم قبرستونی بودی!؟ آقات تو جونمرگ شده رو سپرده دست من، آدمت میکنم ............ و میگفت و میزد و بدون اینکه فقط یک کلمه ازم بپرسه کجا بودم و چرا دیر اومدم،! و همینجور هرچی که به دهانش میامد میگفت! بمن، به آقام!: و خطاب به رمضون یکی از کارگرهای قدیمی آهنگری که برای نجات من اومده بود و من پشت او سنگر گرفته بودم،

والا ما هم بچه داریم، مثل گل میمونند،! خب معلومه بچه که پدر بالا سرش نباشه همین میشه دیگه ........... و یکدفعه در میان رگبار حرفهایش غرش کرد و بسمت م یورش که چشم سفید چرا همینطور وایسادی منو نگاه میکنی!؟ برو زوار نبشیها رو بیار الان وانت میاد،

 حدود سی و شش زوار که ته مغازه و تو حیاط پشت دکان که از قبل آماده شده بود و برای پنجره های همین کار بریده شده بود! منظور اوسا بود، و هر کدامشون هم حدود چهار پنج کیلو وزن داشت، با اولین نبشی که برگشتم باز صدای اوس اصغر دراومد: حیف نون اگه بخوای اینجوری کار کنی که تا فردا هم نبشی ها نمیرسه پای کار ، نون نخوردی !؟ و منظورش این بود که چند تا چند تا بیارم، فاصله درب اصلی دکان تا حیاط پشت آن حدود بیست متری میشد و برای رفتن به حیاط هم میبایست هفت تا پله را عبور میکردم، بدنبال فرمان اوسا بیرحم نبشی ها را سه تا سه تا حمل میکردم و در آخر هم درد کتفهایم اضافه شده بود بدرد دنده های سینه و پاهام که از کتک خوردن قبل از این بیگاری بر من وارد شده بود تقریباً نصف نبشی ها رو آورده بودم که وانت اومد وهمه کارگران که تعداشان چهار نفر بود بسیج شدند تا درب و پنجرها را بار بزنند و سپس بفرمان اوسا کمک کردند تا بقیه نبشی ها هم از حیاط دکان مستقیم به داخل وانت منتقل شوند اوس اصغر قبل از رفتن کار و وظیفه کارگران را مشخص کرد و منو سفارش کرد به یکی از کارگران که مواظبم باشد و اگر خودش برنگشت، دم ظهر هم راهی مدرسه ام کند و همچنین فرمان داد که زد زنگ را بمن نشون بده و چند تا پنجره را زد زنگ بزنم ( ضد زنگ رنگ قرمزی بود که به دربهای آهنی زده میشد برای جلوگیری از زنگ زدگی ) و خطاب بمن هم فرمان داد که مواظب شره باشم و حواسم را جمع کنم والا ..........و بیکی از کارگران بنام خلیل که فکر میکنم بروجردی یا ملایری بود سفارش کرد مواظب من باشه که ضد زنگها را حیف و میل نکنم رسم دکان این بود که حدود ساعت نه صبح و یکی دو ساعت بعد از شروع کار من میرفتم قهوه خانه و یه سینی چای میگرفتم و کارگران دور هم می نشستند و صبحانه میخوردند و آنروز هم بعد از رفتن اوس اصغر و وانت هم بفرمان خلیل راهی قهوه خانه شدم و با یک سینی چای برگشتم وقتیکه چای را آوردم کارگران دست از کار کشیدند و گرد نشستن و مشغول خوردن صبحانه شدند و بنوعی هم در غیاب اصغر آقا جولان میدادند و منهم مشغول فرچه کشیدن روی پنجره ها بودم و برای اینکه قدم به بالای درها برسه یه قوطی خالی بیست کیلویی روغن نباتی قو را میذاشتم زیر پاهام خلیل حدود سی و چند ساله و قهوه خانه خواب بود و از ده اومده بوده تهران و پیش اوس اصغر کار یاد گرفته بود و کار میکرد، صبحانه اش را که خورد، اومد پیش من و مهربانه شروع کرد بحرف زدن و نه اینکه نمیدانست! بلکه برای هزارمین مرتبه سئوال کرد: داود کلاس چندمی و .... خلاصه با این بهانه بحرفم گرفت، و گه گاهی هم دستی میکشید به سر و صورتم و با هم ور میرفت یادم نمیاد چرا! و چگونه شد که موضوع پیراهن آبی را براش گفتم و اون هم قول داد که برام بخره ولی بشرطی که جمعه صبح باهاش برم حموم و آنهم حموم نمره، و اصرار هم داشت که بکسی نگویم و تعریف نکنم که چه قراری با هم گذاشته ایم، و دائماً اصرار داشت که مادرم یا اوس اصغر و کلاً هیچکس را تو جریان قرار ندهم، و اگر همه اینکارها را که او میگفت را انجام دهم همان جمعه و بعد از حموم او پیراهن را برایم میخرد، و اینها را گفت و دستی روی سرم کشید و رفت سر کار خودش، همانطور که فرچه را می کشیدم روی پنجره ها سفر کرده بودم به تخیل و اینکه بالاخره اون پیراهن خوشگل مال من خواهد شد و خودم را درون آن میدیدم با خودم میگفتم که اگر آن پیراهن را تنم کنم و برم مدرسه، دیگه آقای زندی بخاطر چرکی لباس و یقه ام کتکم نمیزند که هیچ، صد آفرین هم بهم میده آنقدر تمیز نگه هاش میدارم که تا سالهای سال سر آرنجهاش به وصله احتیاج نداشته باشه، اونم با پارچه های نا رنگ و کوکهای مادر خلاصه در تخیل داشتن و تن کردن پیراهن آبی غرق شده بودم و از خود بیخود که بیکباره با صدای اذان بلندگوی مسجد مثل برق گرفته ها از خواب شیرین تخیلم پریدم، یا حضرت عباس، زندی!!! مدرسه ام دیر شد، درب رنگ و بستم و رفتم سر بشکه و آبی به سر و صورتم زدم، دیگه نمیرسیدم با نفت رنگهایی که رو دستام و سر و صورتم را پاک کنم، کیفمو برداشتم و از اوس خلیل خداحافظی کردم تمام مسیر را دویدم و دعا میکردم و دست به دامن خدا و پیغمبر و ائمه و خلاصه همه اشان شدم که به تور زندی مدیر مدرسه نیافتم به مدرسه که رسیدم زنگ خورده بود و بچه ها رفته بودند سر کلاس و درب ورودی هم بسته بود و طبق معمول همه روز قفل و زنجیر داشت، از نرده ها هم نمیشد برم بالا چون در آن صورت زندی که دفترش طبقه اول بود و اشراف کامل داشت به حیاط مدرسه میدید، پائین و بسمت جنوب حیاط مدرسه دیهیم داشتند بنایی میکردند که بعدها شد کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، و تنها راه ورودم بمدرسه همونجا بود و می بایست بعد از ورود ازسمت مستراحها خودمو میرسوندم به راهرو و بقیه اش دیگه دست من نبود و به شانس بستگی داشت که درب دفتر بسته باشد و یا زندی در کریدور ولو نباشد راستش بعد از دو کتکی که آنروز یکی از مادرم و صبح ناشتا و دیگری هم از اوس اصغر نوش جان کرده بودم دیگه بدنم جون نداشت تا شلاقهای زندی را تحمل کنه و البته همه این کتکها همراه با حرفهایی بر من نواخته میشد که درد و سوزش آن حرفها کمتر از ضربات مشت و لگد و شلاق نبود، ضمن اینکه هزار نقشه میکشیدم که چطور بروم که گیر نیافتم! هزار جور هم فکر میکردم که اگر گیر افتادم چه دروغ و کلکی سرهم کنم تا کتک نخورم و یا کمتر بخورم یکبار بسر میزد که بگم، اقا از خانم مون اجازه گرفتیم بریم مستراح، نه نمیشد! از زندی بعید نبود که درب کلاس را باز کند از معلممون بپرسد، خلاصه کنم و آنکه زندی هم مثل اوس اصغر و مادرم اصلاً سئوال نمیکنه بهرجون کندنی که بود خودمو به کریدور رسوندم. درب دفتر نیمه باز بود و صدای زندی و چند معلم بگوش میرسید، پا ورچین و البته با سرعت از جلوی دفتر عبور کردم و ده قدمی نگذشته بودم که زندی صدایم کرد با تو دارم، میخواستی حالا هم نیایی آقا اجازه، آقا اجازه ...... که زندی معطلش نکرد و با شلاقش افتاد به جونم، این چه سر و وضعی است، مگه اومدی طویله، آب نبود بزنی به سر و کله ات،!؟ و طبق معمول در بین فحشهایش پدرم و مادرم را هم بی نصیب نمیگذاشت و با فحش و بد و بیراه سهم آنها را هم ادا میکرد، فلان شده ها فقط بچه پس میاندازند و میندازند جون ما و خلاصه از این قبیل حرفها .............. آنروز اجازه نداد بکلاس بروم و فراش مدرسه را صدا زد که بهم جارو خاک انداز بدهد و جریمه ام اینکه اول از طبقه سوم راه روها را برق بیاندازم و سپس حیاط مدرسه را جارو کنم، ضمن اینکه خواست فردا هم با ولی ام (والدین را میگفت ولی ) بروم مدرسه، و گرنه پرونده ام را میزند زیر بغلم آقا البرزی فراش مدرسه منو همراه خودش برد به اطاقکی که هم انباریش بود و هم اطاق نشیمن و خوابش، بدین معنی که او آنجا زندگی هم میکرد، همینکه داشت برایم توضیح میداد که چطوری کریدورها را تمیز کنم که خاک بلند نشود و ..... همزمان هم داشت وسایل کارم را ردیف میکرد، من که بغض داشتم و سکسکه ام گرفته بود و صورتم خیس بود از اشک، چشمم خورد به یک لیوان شیشه ای روی بخاری که چند تا اسکناس و یکمقدار پول خرد توی آن بود و همینطور که به آن لیوان خیره شده بودم باز تخیل اومد بسراغم و اون لیوان و محتویات درونش پلی بود برای رسیدن به آرزوهایم که همان داشتن پیراهن آبی بود، راستش جون گرفتم و نقشه کشیدم که یجوری پولها را کف برم، ولی آقا البرزی اونجا بود و نمیشد، وسایل را که تحویل کرفتم راهی کارم شدم که نوعی بیگاری بود و تصمیم گرفتم طوری کار کنم که زنگ تفریح کارم تموم بشه زیرا که در آنموقع بود که آقای البرزی تو اطاقش نمی ماند و برای نگهبانی دادن که مبادا بچه های کلاس پنجمی و ششمی از نرده ها فرار کنند و یا از محلی که کارگران ساختمانی مشغول کار بودند و در و پیکری نداشت ! به فرمان زندی صندلی اش را میگذاشت و طوری روی آن میایستاد که به دو طرف تسلط داشته باشد و این برای من خوب بود، از کریدر سوم یعنی طبقه سوم کارم را شروع کردم و همینطور که کار میکردم خودم را در آن پیراهن آبی جزو بچه های عیان و بالاشهر نشین حس میکردم زنگ تفریح که خورد رسیده بودم به نیمه های راهروی طبقه دوم که درب کلاسها باز شد و پنداری که سد شکسته و به همان شکل بچه ها ریختن بیرون و راهی حیاط شدند برای یکربع زنگ تفریح راهرو که خالی شد وسایل را گوشه ای گذاشتم و به نیت انجام نقشه ام راهی اطاق فراش مدرسه شدم، درب اطاق آقای البرزی چفت و قفل درستی نداشت و همیشه با یک میخ سرکج 5 سانتی میانداخت توی قفل در، اول رفتم جلوی سرسرای جلوی کریدور و نگاهی انداختم و وضعیت را چک کردم و طبق معمول و حدس من همه حواس البرزی به کارش بود، تازه اگر کسی هم میدید و میپرسید تو اطاق البرزی چی میخوام !؟ بهانه داشتم که مثلاً اومدم وسیله ای بردارم برای نظافت و قانع کننده بود میخ را از تو قفل بیرون کشیدم و بدون اینکه بشمارم پولها را ریختم تو پیراهنم و و کمربندم را هم سفت بستم که نریزه پائین و سه شماره از اطاق زدم بیرون و چفت در و انداختم و از محل دور شدم، رفتم تو یکی از مستراحها و با دقت که مبادا بیافتند تو چاله مستراح پولها را در آوردم وشروع کردم به شمردن، هفتده تومن و سه زار بودند و من برای پیراهن طبق آخرین قیمت اعلام شده توسط موسی خیاط فقط شانزده تومن و پنجزار میخواستم نباید پولا رو با خودم نگه میداشت و باید یه جای دم دست جا سازی میکردم، اونا را پیچیدم توی دستمالم و رفتم به محلی که برای کار ساختمانی آجر ریخته بودند، و لای آجرها و با نشان کردن که فقط خودم بدونم جا سازی کردم قبراق و سرحال و خوشبخت همه زنگ دوم را هم مشغول به نظافت مدرسه شدم تا نزدیکیهای ساعت چهار و قبل از خوردن زنگ آخر زندی و آقای البرزی با یک حالت خواصی اومدند سراغم معلوم بود که فهمیده بودند پولها به سرقت رفته، بدون اینکه سئوال بپرسند و یا اینکه مطرح کنند که چی شده شروع کردن به گشتن من و همینطور وسایلم، و البته به غیر از هشهزاری که هر روز مادرم میداد تا سر راه دوتا نون سنگک بخرم چیزی پیدا نکردند و منهم به روی خودم نیاوردم البرزی با تلخی و ناراحتی به زندی میگفت که این بچه طفل معصوم با خودم از اطاق رفتیم بیرون، ده بار نامه دادم که این اطاق صاب مرده یه قفل درست حسابی میخواد و .............. و هر چی او میگفت! پنداری زندی گوش شنوا نداره و یا گهگاهی به او می توپید که آخه مرد عاقل آدم اونهم پولو میذاره دم دست !؟ و سعی میکرد تقصیر را بیاندازد به گردن خود البرزی فراش و البته البرزی هم جرأت دفاع از خودشو نداشت و بخودش ناله و نفرین میکرد زندی اومد و خیلی مهربان جلوی من خم شد و صورتش را بمن نزدیک کرد و گفت: اگر بگی پولا رو کجا قائم کرده ای میگم خانمتون انضباظ بهت بده بیست و ............. و منهم فیلمی بازی کردم که نگو و نپرس، و توأم با گریه: کدوم پول آقا، بخدا من نمیدونم، بگردین منو، آقا ما مال حروم خور نیستیم بخدا که و .............. که پنداری حرفهام و صحنه سازی ام تأثیر گذاشت و باور کردند که کار من نیست، برگشتم سر کارم که دیگه جاروی حیاط مانده بود زنگ آخر که خورد با انرژی وصف نشدنی بدو شدم جلوی خیاطی موسی و پیراهنه هنوز آنجا آویزن بود، در تخیلم با او چاق سلامتی کردم و بهش قول دادم که فردا آنرا خواهم خرید و سپس رفتم نانوایی و همه مدت که منتظر نوبتم بودم برای نون نگاهم دوخته شده بود به پیراهن آنطرف خیابان، آویزان شده پشت شیشه مغازه برای بدست آوردن و نگهداشتن پیراهن هنوز دوتا گیر دیگه داشتم، یکی اینکه باید دلیلی پیدا میکردم قانع کننده که چطور توانسته ام پول خرید آنرا تهیه کنم و دوم هم اینکه چطور و چه وقت از خونه جیم شوم و برم مدرسه و پولها را از جا سازی خارج کنم، باید وقتی میرفتم که اقا البرزی رفته باشه مسجد برای نماز و کارگران هم دست از کار کشیده باشند، خوب میدانستم که تحت هیچ شرایطی نباید اشتباه کنم و نباید اشتباه میکردم و این مساوی میشد به نابودیم و من ابعاد قضیه را اینطور برای خودم خیال کرده و بافته بودم، پس امکان انجام هیچ اشتباهی را نداشتم شب وقتی که شام خوردیم و مادرم داشت سفره را جمع میکرد، خودش بهانه را داد دستم و گفت که بروم در خونه اوس قاسم کشباف و کلاف کامواهایی را بگیرم و زود برگردم خونه بعد او در ادامه به این موضوع هم مفصل خواهم پرداخت که بغییر از مزد من برای امرارمعاش خونه، مادرم چند تا خونه بود که میرفت رختهایشان را می شست و یا در مقابل اجرتی بلوز میبافت پنداری کارا خودش داشت درست میشد و مثل برق پریدم و از خونه زدم بیرون، ابتدا راهی مدرسه شدم، و با بررسی همه چی خودمو رساندم به محل جاسازی پولها و سه شماره پولها را برداشتم و زدم به چاک و سپس خونه اوس قاسم و برگشتم خونه تمام شب از شوق و اشتیاق پیراهن آبی خوابم نبرد که البته یک گیر دیگه مونده بود و آن توجیه چگونگی رسیدن به پیراهن! که البته برای آنهم دو تا فکربه سرم زده بود، یکی اینکه به پسر اوس اصغر که اسمش حمید بود واونم کلاس سوم درس میخوند ولی مدرسه ملی میرفت، بهش میگم بیاد و شهادت بده اون برام خریده و منهم به بجاش تا آخر سال مشقهاشو براش مینویسم، و یا به اوس خلیل بنوعی متوصل میشم صبح زود و طبق معمول همه روزه از خواب بیدار شدم و پریدم نان و پنیر صبحانه را خریدم که البته اون ساعتی که من میرفتم نونوایی موسی خیاط هنوز باز نکرده بود بعد از صرف صبحانه و زودتر از هر روز و قبراق و سرحال راهی کار شدم به این حساب که پیراهن را بخرم و سرکار تو بغچه کارم مدتی مخفی اش کنم تا مقدمات معرفی و نشان دادنش را فراهم کنم طبق معمول موسی تازه دکان خیاطی را باز کرده بود و داشت با آفتابه بیرون مغازه را آب پاشی میکرد، سرم گیج رفت و دندونها قفل کرد! پیراهن من اونجا نبود، هر روز بود ولی اونروز نبود! چند دقیقه ای همه بدنم قفل شده بود و زبانم بند اومده بود که با صدای موسی بخودم اومدم پسر مگه کوری و نمی بینی که دارم آب پاشی میکنم، هیکل تو تکون بده اونور، آخه چی میخوای هر روز صبح میایی و جلوی دکان من میخ میشی!؟ پیراهن آبیه !! پیراهن من چی شد !؟ نیستش پوزخندی به مسخره زد و گفت: فروختم، دیشب فروختمش!! بر و برو بزار بکارو زندگیمون برسیم پول، من امروز پول اوردم که بخرمش،

 برو بابا جون، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه ! تو اگه بخر بودی ............

ادامه دارد
داود رحیمی