Tuesday, 21 January 2014

از ایران خبر می رسد ناگوار

شهریار دادور


هنرمند و دولت شدند  همجوار

چنین درخبرآمد از آن دیار

که بودند  " نام آوران " در شمار
زهرعرصه درعالم فن و کار

برآمد یکی درعدد بی شمار !

2

صفا صف "هنرمند " از هر قماش

به خدمت فراخوانده شد با تلاش

که کوشا شود هرکه در کار خویش

به قسمی زدولت برَد بار خویش

چنین وانموده شد آنجا که این ـ

هلاهل شود یکسره انگبین :

[ اگر دست همت شود در میان

که کوته شود گفته اندر بیان

شود کار دولت به کردار، سهل

شما را که داند هوادار ِ جهل ـ اگر که

هنر با خرد جفت شد

شما را کجا این عمل مفت شد ؟

که خود قسمی از کار ما را کنید

از اول همان انتها را کنید . ]

3

سخنران به آئین دین شد به گفت

هنر را به گفتار دین کرد جفت

به زعم اش هنر دسته ی بیل بود

و یا گَنده سیبی به زنبیل بود

هنر نزد او ذکر الله بود

صدای اذان در ُمصلا بود

هنر جز به مرقد نمی بُرد راه

کجا نزد اوهست زیبا ی ِماه

کسی [ ک ـ او ] به آئین ش صورتگری

بود پیشه ای همچو آهنگری

کجا داند او نزدِ نقاش ِ رنگ

صدا دارد از جنس ِ بوی ِ قشنگ

کسی [ ک ـ او ] به قاری، ندارد صدا

کجا می شناسد به صحن، اُپرا ؟

کجا می شناسد که شعر از چه رو

هماره ز قدرت برَد آبرو !

4

کجا جادو از خود اثر می دهد

چگونه به حیلت ثمر می دهد ؟

چرا ساحران جمله جادوگراند

چرا هرچه را " کم " به آسان خرند ؟

چرا دین به سحر و طلسم است، کار

چرا این همه سال دارد قرار

چرا جمله جادوگران رهبراند

از آنرو که مردم همه بی سراند ؟

از آنرو مگر نیست چون در نیاز

برَد آدمی سوی قدرت نیاز !

5

هنر را اگر گوهر از " خود رهی " ست

کجا تن دهد بر پلشتی ِ زیست ؟

هنر ریشه از سرکشی می برد

ز قدرت کجا نوکری می خرد ؟

هنر ذاتش از جنس آشوب شد

از آن رو که قدرت براو چوب شد ـ

که تا شکل دلخواه دولت شود ؟

نه چون ذات خود، نفی قدرت شود ؟

هنر زان سبب سر به راهی نجست

که جز مأمن خویش، جایی نخفت.

 

6

هنرمند رو سوی خود می بَرد

به جز خود کسی را، کسی نشمرد

از آن رو که او " اینهمان " خود است

هنر ذات و او، از جهان خود است

جهان هنرمند، با خلق او ست

جز این بود اگر، بند برحلق اوست!

7

چرا عشق گاهی به بازی شود

حقارت چرا سرفرازی شود؟

شما را چه کم بود از احترام

که گشتید با نوحه خوان همکلام ؟

کم از نام، آنجا چه کم داشتید

که ناچیز را محترم داشتید ؟

شما را چه پاسخ بوَد نزد خویش

که قدرت شما را کند، نرد خویش ـ

به وقتی که سانسور را بر شما

بخواهد وظیفه کند، در بقا.

شما را چرا سرفرازی نبود

چرا طبعی از بی نیازی نبود

که مسحور این بازی زشت شد

همه نام تان، کود ِ در کشت شد !

به آیندگان از چه دارید گفت

که با دیو قدرت بگشتید جفت ـ

به هنگامه ای [ ک ـ او ] یکایک بکشت

از این مردمان ، خُرد و پیر و درشت.

8

سیه روی باد آن که با دیو ساخت

جهان را نه چون همت گیو باخت

سیه روی باد آن که سر خم بکرد

به پیش کسی کز هنر کم بکرد

که با وزن دین از هنر شد به کار

نداند هنر را زدین ، در فرار .

سیه روی باد آن هنرور کزو

حکومت برَد خوشه از آرزو

سیه روی باد آن که پرچم بداد

به دست کسی [ ک ـ او ] ستم بر نهاد

سیه روی باد آن که خاموش گشت

وُ را هرچه زیبا، فراموش گشت !


11 ژانویه 2014

21 دی 1392